زلال؛ مثل چشمه، مثل اشک



همان‌طور که می‌دانید، ابن‌سینا -همان‌کسی که روز تولدش، روز پزشک است!- از فیلسوفان بزرگ و نظام‌ساز در سنت فلسفی خودش به حساب می‌آید و دقت‌ها و ابداعات قابل توجهی در این عرصه‌ها داشته، و آثار مهم و اثرگذارش در حوزه‌ی فلسفه، همیشه مورد توجه و بحث بوده. مثلاً‌ یکی از آثار مشهور ابن‌سینا، مجموعه‌ی منطقی و فلسفی الاشارات والتنبیهات» است، که همین خواجه نصیرالدین طوسی» -که امروز زادروزش بود و زادروزش را روز مهندسی نام‌گذاری کرده‌اند- یکی از بهترین شرح‌ها را برای آن نوشته. در یک‌جایی میانه‌ی بخش منطق این کتاب، ابن‌سینا از کلمه‌ی مهندس» استفاده کرده! جالب است، نیست؟! همان‌جایی است که دارد شروط و شرایط تعریف را توضیح می‌دهد. در منطق یک قاعده است که به بیان مشهور می‌شود این‌که تعریف باید اجلی از معرَّف باشد»، یعنی وقتی می‌خواهید یک چیزی را تعریف یا معرفی کنید، باید در تعریف یا معرفی‌تان از چیزی استفاده کنید که مخاطبتان آن را بهتر از چیزی که الان دارید معرفی‌ش می‌کنید، بشناسد؛ وگرنه تعریفتان بیهوده خواهد بود. حالا ابن‌سینا برای این مطلب یک مثال جالب زده؛ این‌که مثلاً نمی‌شود برای تعریف مثلث، از عبارت شکلی که مجموع زوایای داخلی آن دوقائمه (180درجه) است» استفاده کرد، و در ادامه توضیح می‌دهد که این موضوع را اغلب مردم نمی‌دانند و فقط مهندس» این را می‌داند، در حالی که تعریف باید برای عامه قابل فهم باشد. خواجه‌ی طوسی هم در شرح خود، بر همین مسئله صحه گذاشته. خب؛ به معنای مهندس» در این عبارات توجه کنیم! همان‌طور که با اندکی دقت در لفظ مهندس» هم مشخص می‌شود، این کلمه از هندسه» گرفته شده، و احتمالاً مهندس در اصطلاح قدما، کسی بوده که اصول هندسی را خوب بلد باشد، و تا جایی که من -بر اساس همان درس‌های دوران دبیرستانم- آشنایی دارم، این هندسه، بیش از دانش‌های فنی‌مهندسی امروزی، نظری است؛ و حتی وجه نظری آن غالب است. درست است که بخشی کاربردی از ریاضیات است، اما در حد مهندسیِ امروزی کارکردگرا نیست.

حالا از سوی دیگر؛ چیزی که ما اسمش را گذاشته‌ایم مهندسی، آن چیزی است که در دوران جدید از دانشگاه‌های غربی وارد فضای دانشگاهی‌مان کرده‌ایم و هیچ اتصالی به سنت علمی خودمان ندارد، و این مهندسـ»ـی که ما در دانشگاه‌هایمان داریم، همان‌چیزی است که آن‌ها اسمش را engineer» گذاشته‌اند. زبان‌دان‌ها بیایند بگویند که انجینیر دقیقاً یعنی چه! در اولین نگاه، به نظر من می‌رسد که این واژه باید با engine» مرتبط باشد، و رایج‌ترین معنایی که برای آن می‌شناسم موتور» است، و مفهومی که از موتور به ذهن من متبادر می‌شود، کاملاً کارکردگرایانه است. هر موتوری -از موتور خودرو گرفته تا موتورهای جستجوگر در وب- همگی ابزارهایی برای حصول یک کارکرد هستند، و به نظر می‌رسد دانش مربوط به آن‌ها، دانش ساخت و صنعت آن‌هاست، که باید یک دانش بسیار عملی و کارکردگرا باشد. بنابراین، بین معنای واژه مهندس» و معنای انجینیر» فاصله‌ی زیادی است. (ربطی ندارد، ولی جالب است که هیچ‌کدام این‌ها هم فارسی نیستند!)

چیزی که در این بین، فعلاً توجهم را بیش از همه جلب می‌کند، این است که این خطا در ترجمه‌ی یک عنوان، صرفاً یک خطای لفظی نیست؛ بلکه می‌تواند خطاهایی را در فهم پیشینه و جهان‌بینیِ حاکم و سایر مسائل مرتبط با حوزه‌ی این علم‌ها در پی داشته باشد -و البته داشته است! یکی از شواهد این خطا، همین است که اسم این روز را گذاشته‌اند روز مهندسی! حتماً با خواجه‌نصیرالدین طوسی آشنا هستید. گرچه من او را بیش از هر چیز به خاطر آثار فلسفی و کلامی‌اش می‌شناسم، اما واقفم که در ریاضیات و هندسه نیز ید طولایی داشته، و در نجوم هم صدالبته دانش ژرف و ابداعات شگفتی که ازش به یادگار مانده زبان‌زد است. (در همین‌باره، پیشنهاد می‌کنم اگر دستتان می‌رسد، فیلم مستند خوش‌ساخت برج رادکان» را ببینید.)

با اندکی دقت در ماهیت و روش این علومی که اسم بردیم، به نظر می‌رسد که خواجه نصیرالدین و حوزه‌های علمی و تخصصی‌اش، ربطی به این رشته‌هایی که در دانشگاه خواجه‌نصیر و دیگر دانشگاه‌ها به دانشجویان فنی ارائه می‌شود، ندارد‍! چون ریاضیات، هندسه، نجوم و علوم طبیعی آن زمان، هم از حیث محتوا و هم از نظر روش، با مهندسی امروزی فرسنگ‌ها فاصله داشته. علوم او، محض‌تر و نظری‌تر بوده‌اند، و ابعاد عملی آن‌ها هم -هرچه‌قدر که بوده باشد- به انجین و انجینیر و مظاهر زندگی پیچیده‌‌ و مصرف‌گرای امروزی ربط نداشته. با این حساب، اگر زادروز خواجه‌ی طوسی را -مثلاً- روز ستاره‌شناسی نام‌گذاری می‌کردند راه به جایی داشت، ولی این را که به مهندسی» -آن هم به معنای همین مهندسیِ این‌جوریِ امروزی- نام‌گذاری شده، نمی‌دانم کجای دلم بگذارم!

 

در پایان، زادروز جناب نصیرالدین محمد طوسی را به همه‌ی اساتید، دانشجویان، پژوهشگران و علاقه‌مندان به سنت علمی این بوم و فرهنگ -از جمله آثار کلاسیک فلسفه، ریاضیات، هندسه، نجوم، منطق و کلام فلسفی- تبریک می‌گویم، و امیدوارم که گرامی‌داشت و یاد این مرد بزرگ و تلاش‌های علمی‌اش، بر انگیزه و جهدشان در مطالعه و تحقیق بیفزاید.

به مهندس‌های عزیز هم، به نظرم این روز چندان ربط خاصی ندارد! مخترع ماشین بخار کی بود؟ روز تولدش را بگذارید روز مهندسی، من می‌آیم آن‌روز را خالصانه و صمیمانه به یکایک مهندس‌های عزیزم تبریک می‌گویم. :))

 

+ پارسال هم به مناسبت روز مهندسی، شوخی و جدی را قاطی کرده بودم و

این پست را نوشته بودم.


 

پای یکی از مطالب خاموش‌شده‌ی وبلاگ، بحثی در ارتباط با هدف‌های بیرونی و درونی، یا هدفِ در آینده و هدف جاری شکل گرفته بود. از آن‌جا که آن مطلب فعلاً خاموش است و مطالعه‌ی کامنت‌ها میسر نیست، پاسخی را که به آن کامنت‌ها داده بودم،‌ در این‌جا با بیان کامل‌تر و تفصیل خیلی بیش‌تر ارائه می‌کنم. بفرمایید!

 

آی قصه قصه قصه! علیرضا دلش می‌خواست در کنکور سراسری جزء برترین‌ها شود. هدف‌گذاری کرد و برنامه‌ریزی. کلی مشاوره گرفت و تمام روزهای منتهی به کنکور را به خواندن و تست‌زدن سپری کرد. دهن خودش را سرویس نمود، و برای رسیدن به این هدف، از هر چیز خوشایند دیگری چشم پوشید. علیرضا موفق شد. نه دقیقاً آن‌طوری که می‌خواست، ولی تقریباً همان‌طوری که می‌خواست. تحصیل در رشته‌ای را که دوست داشت، در دومین دانشگاه مورد علاقه‌اش آغاز کرد. اما به محض ورود به دانشگاه، متوجه شد که برای موفقیت باید شاگرد اول باشد. برای همین هدفش را شاگرد اول شدن قرار داد و دهان خودش را مجدداً سرویس نمود تا بتواند بهترین دانشجوی دانشگاه باشد. علیرضا بعد از این‌که شاگرد اول شد،‌ باز هم فقط برای چند لحظه حس خوشبختی و خوشحالی داشت، چون به زودی متوجه شد که شاگرد اول شدن خاصیت چندانی ندارد و باید هدف بلندتری را دنبال کند که همانا ادامه‌ی تحصیل با بالاترین رتبه‌ها در مقاطع بعدی است. برای همین، به سرویس نمودن دهان خود با جدیت و اهتمام فراوانی ادامه داد تا آن‌که بالأخره به این هدف نیز رسید و همه‌ی مقاطع تحصیلی را به بهترین شکل پشت سر گذاشت. وانگهی به خود نگریست و دید که زکی! این همه تحصیلات حالا به چه کار آید، و از این‌رو بر آن شد تا یک هدف بزرگ برای خود تعریف کند، که همانا یافتن یا ساختن یک شغل پردرآمد بود. علیرضا با همین فرمان ادامه داد و یکی‌یکی اهداف جدید را دنبال کرد تا این‌که بالاخره یکی از اهدافش را نتوانست به نتیجه برساند. پس از آن، مغموم و افسرده و شکست‌خورده و ناکام، سر در گریبان فرو برد و از غم این همه عمری که به بطالت‌ گذرانده‌ فغان سر داد.

خب، دیگر از قصه گفتن خسته شدم! به جای علیرضا خود شما را مثال می‌زنم که راحت‌تر باشد. فرض بگیرید می‌خواهید بشوید یک ورزشکار مشهور و خفن، و در مسابقات جهانی فلان، از حریف قَدَر خود چنان برنده شوید که تا به حال کسی نشده. اگر هدف شما از تمامی تلاش‌ها و تمرین‌هایتان این باشد که در آن مسابقه برنده شوید، اولاً به نظر می‌رسد که بعد از برنده‌شدن هم احساس خوشبختی و راحتی خیال به‌تان دست نخواهد داد و هدف دیگری را در پس آن جست‌وجو خواهید کرد؛ و ثانیاً اگر برنده نشوید، کل روزها و تلاش‌هایی که صرف آمادگی برای این موفقیت کردید،‌ همه به باد فنا رفته و نابود شده،‌ و احتمالاً افسرده و ملول و ناکام، سر در گریبان خود فرو می‌برید. همان اتفاقی که برای علیرضای قصه افتاد.

حالا پس چی‌کار کنیم؟ عرض می‌کنم! هدف‌هایتان را در زندگی جاری کنید. فرض بگیرید آقای الف می‌خواهد پول‌دار شود. پول‌دار شدن یک هدف در آینده است. اگر بخواهد همه‌ی زندگی‌اش را خرج آن هدف کند، به شدت در معرض شکست و ناکامی، و در نتیجه افسردگی قرار می‌گیرد. اما اگر هدفش را جاری کند در زندگی -مثلاً بگوید من سعی می‌کنم راه پول‌دار شدن را پیدا کنم و دنبال کنم، تلاش برای کسب درآمد بیش‌تر» را می‌گذارد هدف، و در این صورت- هر روز و هر لحظه دارد به هدفش می‌رسد. حتی اگر واقعاً هم پول‌دار نشود، کلی تجربه کسب کرده و این برایش اندوخته‌ی ارزشمندی است. تلاشش، صرفاً در ازای نتیجه‌ی نهایی به ثمر نمی‌نشیند، بلکه تک‌تکِ گام‌هایی که در این مسیر برمی‌دارد، او را به یک هدف ارزشمند میان‌مدت می‌رساند. هر روز، کلی نتیجه می‌گیرد، و طعم موفقیت را می‌چشد،‌ و به صورت تضمینی با ناکامی خداحافظی می‌کند! چون حتی اگر پول‌دار هم نشود، احساس شکست نمی‌کند. یا علیرضا؛ اگر به جای آن همه هدف و هدف و هدف، با خودش می‌گفت درس می‌خوانم که سر در بیاورم، که یاد بگیرم، که لذت ببرم، که از زندگی‌ام استفاده کرده باشم، که فلان و بهمان.»، هر روز بود خوشحال و خندان؛ چون دیگر نبود آن‌چنان، که هدفی داشته باشد در پایان، و نرسیدن به آن، بکندش ملول و سرگردان. حتی اگر شاگرد اول هم نمی‌شد، حتی اگر ادامه‌ی تحصیل هم نمی‌داد، حتی اگر شغل پردرآمد نمی‌یافت یا نمی‌ساخت، باز هم برنده بود. چیزی را از دست نداده بود. معامله‌ی نقد کرده بود. هر روز را خرج چیزی کرده بود که همان لحظه به دست می‌آورد. هدف‌ها را می‌شود تبدیل کرد به هدف‌های جاری، طوری که هر لحظه در حالِ دادن نتیجه باشد، یک نتیجه‌ی قطعی و تضمینی.

گفتم نتیجه‌ی قطعی و تضمینی! نتایج قطعی از آنِ هدف‌های درونی هستند. اگر هدف یک چیزی در بیرونِ ما باشد، عوامل متعدد دیگری می‌توانند رسیدن ما را به آن، با چالش‌های سخت و جدی مواجه کنند؛ عوامل متعددی که گاهی زور زیادی هم دارند. اما هدف درونی چه‌طور؟ هدف درونی کاملاً تحت کنترل ماست. مثلاً یادگرفتن و رشد فردی یا مثلاً لذت‌بردن از مطالعه، کار یا ورزش. این‌چیزها دست شماست. شما وقتی از کاری لذت ببرید، انجامش به شما لذت می‌دهد! وقتی مطالعه را برای درک آن مطلب می‌خوانید، همین که درک کردید، هدفتان محقق شده. وقتی از ورزش و تمرین، جز همین تلاش و پشتکارِ ارزشمند و نتیجه‌ی مسلم آن که رشد خود شماست، توقعی نداشته باشید، قطعاً به هدفتان رسیده‌اید. یعنی اگر خودِ همین تلاش هدفتان باشد، شما قطعاً برنده‌اید. اما تکلیف آن هدف بلند مدت چه می‌شود؟ باید این خبر خوب را بدهم که در چنین وضعیتی، احتمال موفقیت شما در آن مسابقه‌ی نهایی هم بیش‌تر می‌شود. یکی از دلایلش این است که نگرانی و استرستان کم‌تر می‌شود. آرام‌ترید، چون نرسیدن به آن نتیجه‌ی پایانی، دیگر یک فاجعه نیست. آن‌قدرها هم نگرانتان نمی‌کند. بنابراین با آرامش مسیرتان را دنبال می‌کنید، و این آرامش، فرصت پیشرفت بیش‌تری را پیش رویتان می‌گذارد، و هنگام مسابقه‌ی پایانی هم آرامش و وقار بیش‌تری به شما می‌بخشد، و شانس موفقیتتان را افزایش می‌دهد.

 

خب، تا این‌جا درباره‌ی هدف‌هایی که داریم و این‌که چه‌کارشان کنیم تا زندگی را نابود نکنند، صحبت کردیم. حالا کمی هم درباره‌ی هدف‌گذاری یا انتخاب مسیر تأمل کنیم؟ پس دوباره قصه قصه قصه! آقای الف و آقای ب در دبیرستان هم‌کلاسی بودند. آقای الف دلش می‌خواست وکیل بشود و خیلی پول‌دار بشود. درباره‌ی رشته‌ی حقوق چیزی نمی‌دانست، فقط می‌دانست که می‌تواند پس از تحصیل در رشته‌ی حقوق وکیل بشود، و وقتی وکیل بشود می‌تواند خیلی پول‌دار بشود. گذشته از آن‌که عوامل متعدد بیرونیِ اثرگذار بر روی آینده‌ی این رشته را -از جمله بی‌ثباتی وضعیت مشاغل- در نظر نگرفته بود، خبر هم نداشت که از رشته‌ی حقوق اصلاً خوشش نمی‌آید و سر و کله زدن با آن درس‌ها برایش بسیار زجرآور و آزاردهنده است، و شاید هم می‌دانست،‌ ولی بر این باور بود که برای آن‌که بتواند خیلی پول‌دار بشود، باید این زجر و رنج را تحمل کند. آقای ب، که هم‌کلاسی آقای الف بود، به تاریخ علاقه‌ی زیادی داشت. آینده‌ی شغلی رشته‌ی تاریخ، بر اساس اظهارات مشاوران مدرسه و گزارش‌های معتبر دیگر، اصلاً چیز دندان‌گیری نبود. در بهترین شرایط می‌توانست استاد دانشگاه بشود، که البته خوب بود، ولی در یک نگاه واقع‌بینانه حداکثر می‌توانست در یک پژوهشگاه مشغول کار شود یا در مدارس تدریس کند، و شاید هم برای کسب درآمد لازم می‌شد به کاری بی‌ارتباط با رشته‌اش روی بیاورد، اما می‌دانست که تحصیل در این رشته را دوست خواهد داشت و روزهایی را که با کتاب‌ها و کلاس‌ها و دانشجوها و استادهای تاریخ سر و کله می‌زند، برایش لذت‌بخش و دوست‌داشتنی خواهد بود. آقای الف، این لذت را در یک هدف دور تصویر کرده بود (زمانی که پول‌دار شود)، ولی آقای ب، به حالِ خوبِ مسیر بیش‌تر اهمیت می‌داد و بر این‌باور بود که اگر مسیر خوب باشد، یک نتیجه‌ی خوب هم در پی دارد، حتی اگر پول زیادی در پی نداشته باشد،‌ و اساساً پول را عاملی اساسی برای حال خوب به شمار نمی‌آورد، چون که پول یک وسیله است! حالا اگر آقای الف و ب، خدای نکرده در آستانه‌ی فارغ التحصیلی ریق رحمت را سر می‌کشیدند و زندگی‌شان در اثر یکی از همان عواملی که غالباً در برنامه‌ریزی‌ها و حساب‌کتاب‌ها دیده نمی‌شود، پایان می‌یافت، آقای الف، بهترین سال‌های عمرش را صرف زجر و زحمتی بی‌حاصل کرده بود و در نهایت به هیچ‌چیزی هم نرسیده بود، ولی آقای ب، در تمام این مدت از درس‌خواندن لذت برده بود، چیزهای زیادی یاد گرفته بود، اندیشیده بود، و خودش را رشد داده بود و آن بهترین سال‌ها را با حالی خوب سپری کرده بود. مرگ، یک نمونه‌ی قوی است! نمونه‌های ضعیف‌تری مثل تغییر وضعیت جذب مشاغل، یا تغییر وضعیت اقتصادی یا عوامل اثرگذار دیگری بر پول‌دارشدن آقای الف یا پول‌دارنشدن آقای ب را هم می‌توان مثال زد. و بنا بر همه‌ی این‌ها، یک هدفی که صرفاً در آینده باشد، و مسیری که به سمتش طی می‌شود، کاملاً فدای آن هدف شود،‌ و خودش هیچ بهره و لذت و حالِ خوبی به همراه نداشته باشد، به نظر می‌رسد که دخلش به خرجش نیرزد،‌ خصوصاً‌ در دنیایی که برنامه‌ریزی‌ها و تصمیم‌های ما، در معرض تهدیدهای گوناگون بیرونی قرار می‌گیرد.

حالا فرض بگیریم اتفاق خوبی برای آقای الف و آقای ب بیفتد. آقای الف وکیل بشود و پول‌دار بشود، و آقای ب در یک پژوهشگاه، مطالعات تاریخی‌اش را دنبال کند یا در مدرسه‌ای درس بدهد، یا اصلاً با یکی از دوستانش دست به یک کار آزاد بی‌ارتباط با تاریخ بزند. من فکر می‌کنم حال آقای بِ تاریخ‌خوانده، از حال آقای الفِ وکیل، اگر بهتر نباشد، بدتر هم نیست! چون این مطلب به درازا کشیده، توضیحاتم را در این‌باره فاکتور می‌گیرم و به تأملات خودتان واگذارش می‌کنم.

 

مرور اصلِ مطلب: بعضی از هدف‌ها بیرونی، و در آینده هستند. مثلاً قبول شدن در کنکور یک هدف در آینده است. پول‌دار شدن یک هدف در آینده است. برنده‌شدن در فلان مسابقه‌ی ورزشی یک هدف در آینده است. این اهداف همه بیرونی هستند، و عوامل متعددی دیگری هم غیر از خود شما، در تحقق یا عدم تحققشان دخالت دارند. شما روزهای قبل از رسیدن به آن ‌هدف را خرج رسیدن به آن هدف می‌کنید، در حالی که تلاش شما تنها عامل تعیین‌کننده نیست. بعد اگر به آن هدف نرسید، تمام روزهای که خرجش شده، از بین رفته. احساس ناکامی و شکست می‌کنید و در آستانه‌ی افسردگی قرار می‌گیرید. اما می‌شود یک‌کار دیگری کرد. هدف شما قبول شدن، پول‌دار شدن، و برنده‌شدن نباشد. بلکه یک هدف درونی و جاری باشد. مثلاً تلاش‌کردن. تلاش برای قبول شدن در کنکور که باعث آگاهی و یادگرفتن و مرور آموخته‌هایتان می‌شود، تلاش برای پول‌دار شدن که باعث کلی کسب تجربه و فهم و آگاهی و رشد و بلوغ اقتصادی می‌شود، تلاش برای برنده‌شدن در مسابقه‌ی ورزشی که باعث قوی‌تر شدن بدن هم می‌شود، و مواردی از این دست. در این صورت،‌ حتی اگر به آن نتیجه‌ی غایی هم نرسید، ناکام و شکست‌خورده نیستید. چون هدف شما جاری بوده در روزهای تلاش‌کردنتان، و هر لحظه در حال محقق‌شدن بوده. این‌طوری، نگرانی و استرس نرسیدن به هدف نهایی هم کم‌تر می‌شود و همین، به افزایش کارایی و پیش‌رفت بیش‌تر شما کمک می‌کند و اتفاقاً رسیدن به مقصود را برایتان شدنی‌تر می‌کند، و اگر هم به خاطر عوامل دیگری نتوانستید به آن‌هدف برسید، احساس شکست نمی‌کنید.

 


+ ممکن است این روزها کم‌تر به بلاگ سر بزنم. اگر در پاسخ به کامنت‌هایتان تأخیر شد، عرض پوزش پیشاپیش بنده را بپذیرید.


به فروشگاهی در همین نزدیکی رفته بودم تا به جای شام، به یک کیک و نوشیدنی اکتفا کنم. در حال خوردن نگاهم به تلویزیون بزرگ چسبیده به دیوار بود. پیام‌های بازرگانی پخش می‌کرد. گروهی پلیس برای یک مأموریت در مقابل یک ساختمان ایستاده بودند. یگان ویژه بودند. یک آدم خلاف‌کار داخل ساختمان داشت یک غلطی می‌کرد و از اجتماع پلیس‌ها گرخیده بود. یک ماشین خفن آمد و از آن یک بچه با لباس پلیس و بدون شلوار پیاده شد. به بند پوشکش دست‌بند آویخته بود و یک بی‌سیم هم در دست داشت. رفت وسط یک عده مأمور سیبیل‌کلفت یگان‌ویژه و با حرکات دست چیزهایی گفت و مأمورها هم سرتکان دادند. لحظه‌ای بعد، هفت‌هشت‌ده‌تا مأمور دست‌های آن خلاف‌کار را گرفته بودند و از ساختمان آوردندش بیرون. بچه‌کوچولو به مأمورها و خلاف‌کاری که دستگیرشده بود نگاهی کرد و خندید. از ابتدای ماجرا هم تا این‌جا که پایانش بود، پای تصویر لوگوی یکی از تولیدکنندگان پوشک درج شده بود. بسیار تبلیغ خلاقانه و اثرگذاری بود، من که قانع شدم این پوشک برای جلوگیری از نم‌دادن بچه بهترین مورد است! خلاقیتش بیش‌تر در توانمندی سازنده برای مرتبط کردن بی‌ربط‌ترین چیزهای عالم به یک‌دیگر بود. حالا این هیچ‌چی، نمی‌فهمم چرا در همه‌ی تبلیغ‌هایی که پوشک نقش محوری دارد، گذشته از آن‌که همیشه بی‌ربط‌ترین چیزها را درباره‌اش به کار می‌برند، بالاتنه‌ی بچه‌ها خیلی شیک و لاکچری یا حرفه‌ای است و پایین‌تنه‌شان است! در آن تبلیغات که بچه‌ با کت و پوشک می‌رود عروسی می‌گوییم لابد می‌خواهد بگوید پوشک به اندازه‌ی کت خوشگل است، گرچه خوشگل بودن هیچ اهمیتی ندارد در پوشک؛ ولی در یک مأموریت پلیسی نمی‌دانم داشتن پوشک خوب، چه تأثیری در فرماندهی عملیات دارد! پس‌ماندهای کیک و نوشیدنی را داخل سطل‌های مربوطه انداختم و فروشگاه را ترک کردم.


دیروز به اتفاق یکی از رفقا رفتیم پردیس ملت، برای حضور در نخستین روز جشنواره‌ی فیلم کوتاه تهران. پس از ساعتی معطل‌ماندن در صف فیلم‌های داستانی، در سالن جا نشدیم و ناچار رفتیم سالن بخش بین‌الملل. از دو سه فیلمی که آن‌جا دیدم، تقریباً هیچی نفهمیدم، و هیچ جذابیتی هم برایم نداشتند! مشکل زبان هم در کار نبود، چون فیلم‌ها سخن نداشت. از انیمیشن گرفته تا مستند، با هیچ‌کدام ارتباط برقرار نمی‌کردم. شاید اگر چند سال پیش بود، مجبور بودم یکی را از بین این دو گزینه انتخاب کنم:

یک. این فیلم مزخرف است و مفهوم خاصی ندارد؛

دو. من بی‌سوادم و هنرنفهم هستم و از سینمای جدید هیچی حالی‌ام نیست!

ولی دیروز این‌طور نبودم. انگار با فیلم‌ها به مصالحه رسیده بودیم. این‌که نمی‌فهمیدمشان، صرفاً ارتباط میان من و فیلم را منتفی می‌کرد. یعنی نه به فیلم گیر می‌دادم و نه به خودم. گویی ما اصلاً با هم کاری نداریم، و نمی‌توانیم در مورد یک‌دیگر قضاوت کنیم. قضاوتی که من درباره‌ی فیلم بکنم یا قضاوتی که من به خاطر فیلم درباره‌ی خودم بکنم. اصلاً چه ومی دارد که قضاوت کنم؟ گویی آن فیلم برای من نیست. مجبور نیستم درباره‌اش نظر بدهم، و فکر می‌کنم نظرنداشتن و نظرندادن هم چیز بدی نیست،‌ و قطعاً بهتر از آن است که وقتی از چیزی سردرنمی‌آوریم، تظاهر به دانستن کنیم و ژست فهمیدن بگیریم. گرچه به نظرم جوّ جشنواره آدم را تحت فشار قرار می‌دهد که اگر نتوانست درباره‌ی یک اثر حرفی بزند، خودش را سرزنش کند؛ اما فکر نمی‌کنم هیچ‌وقت جوگیر شدن چیز خوبی باشد.

 

اگر علاقه‌مند باشید می‌توانید با حضور در پردیس سینمایی ملت در روزهای جشنواره، آثار کوتاه داستانی، مستند، تجربی و پویانمایی فیلمسازانی از ایران و سایر کشورها را رایگان تماشا کنید. فقط، اگر به تماشای فیلم‌های داستانی کوتاه علاقه‌مندید، باید از ساعتی قبل از شروع سانس مورد نظرتان در صف مقابل درِ سالن حاضر شوید. دست‌کم دیروز این‌طور بود!

این هم از برنامه‌ی جشنواره‌‌ی سی‌وپنجم که نام و مشخصات و زمان و محل نمایش فیلم‌ها را به اطلاعتان می‌رساند.

 


امشب که یکی از دوستان داشت می‌گفت می‌خواسته از فلان گروه لفت بدهد، در این فکر فرو رفتم که اولین بار چه کسی کشف کرد که لفت یک چیز دادنی است! چه‌طور متوجه شد که لفت را می‌دهند و مثلاً نمی‌گیرند یا نمی‌زنند یا نمی‌بندند یا هر چی. چرا همه خیلی راحت پذیرفتند که لفت را باید بدهند؟! یا اصلاً چرا از» گروه لفت می‌دهند و مثلاً گروه را» لفت نمی‌دهند. کی نخستین بار متوجه شد که حرف اضافه‌ی این کلمه‌ی اجنبی از» است و لاغیر؟! اگر قرار بود من تکلیف لفت را در این‌باره روشن کنم، دقیقاً طبق چه مبنایی و چه منطقی و چه اصولی و چه سازوکاری یا چی تعیین می‌کردم، و در نهایت چه تصمیمی برایش می‌گرفتم. من هنوز هم نمی‌دانم که چرا باید از گروه لفت داد و مثلاً نباید لفت زد یا لفت گرفت یا لفت کرد یا اصلاً لفتِ خالی! هنوز هم ترجیح از» بر را»‌ را نمی‌دانم به خاطر چیست، و هنوز هم برایم سؤال است که اصلاً چرا نمی‌شود به جای لفت‌دادن، گروه را ترک کرد»!


هم‌چین روزهایی بود. پاییز بود. هوا رطوبت داشت، اما باران نمی‌بارید. اگر هم می‌بارید خیلی کم و آرام. مثلاً اگر دستت را رو به آسمان می‌گرفتی، در هر دقیقه دو سه قطره نصیبش می‌شد. هوا کمی سرد بود، ولی سرمای مطبوعی داشت. سرمایی که پوست صورت را نوازش می‌داد. سرمایی که دوستش داشتم. سرما، روی صورت تو گل انداخته بود. همان‌وقت که می‌خندیدی و همراه با شرمی ملیح، زمین را نگاه می‌کردی. یک انار در دست داشتی. دو دستی گرفته بودی‌اش. خوش به حال آن انار. آن‌قدر نوازشش کرده بودی که پوستش برق افتاده بود. زیبا بود. همه‌چیز زیبا بود. من دل سپردم. به نگاه تو. به چشم‌ها و ابروان تو. به لب‌خند تو. به نمکی که در حالاتت می‌دیدم. به رفتاری که در پس سکناتت احساس می‌کردم. به وقاری که لحن متینت پیش رویم گذاشته بود. به سکوتت، که با سرمای مرطوب آن صبح دل‌ربا نسبتی داشت. من دل سپردم. به تو. هنوز زود بود، ولی انگار کار تمام شده بود. هر وقت خیلی کسی را دوست داشته باشی، نمی‌توانی درست با او حرف بزنی. این قسمت خوبی از ماجرا نیست. این‌که عاشق دست‌وپایش را جلوی معشوقش گم کند! کافی بود قدری جسارت بیش‌تر به خرج می‌دادم، اما اهلش خوب می‌دانند که جسارت بیش‌تر در برابر تو، از آن حالِ من هیچ‌وقت برنمی‌آمد. تو دلم را برده بودی. می‌توانستم به جای ابری که در گریستن این‌قدر تعلل می‌کرد، روزها و هفته‌ها ببارم. نمی‌توانستم در برابرت تاب بیاورم. دلم می‌خواست راحت و فاش بگویم که چه‌قدر دوستت دارم، اما چیزی مانع بود. شاید ادب و نزاکت اجازه نمی‌داد. آیا تو هم موافقی که گند بزنند به آن ادب و نزاکت؟! اما حق داشتم! می‌دانی؟ بر این باور بودم که اگر چنان فاش می‌گفتم، روی می‌گرداندی و می‌رفتی. حرفم را نمی‌فهمیدی. حرارت آتشم را احساس نمی‌کردی. حتی یک‌ذره‌اش را. شاید از چنان سخنی خوشحال می‌شدی، شاید هم نه. شاید گمان می‌کردی که دستت انداخته‌ام. پس حق داشتم که سکوت کنم. برای همین غلیانم را فروخوردم و دم برنیاوردم، و حالا مانده‌ام ادامه‌ی داستان را چه‌طور بپرورانم. من به تو رسیدم؟ من تو را بعد از آن ملاقات باشکوه و گفت‌وگوی کوتاه، باز هم دیدم؟ آیا تو هم مرا دوست داشتی؟ آیا آن خنده‌های نمکین و سربه‌زیرت معنایی داشت؟ آیا هیچ‌وقت دیگر تو را ندیدم؟ آیا به تو رسیدم و موقعی که برای نخستین بار دست‌هایم را لای گیسوانت می‌بردم، از هیجان تا دمِ جان‌سپردن پیش رفتم؟ آیا من در حسرت و آرزوی بوسیدن گل‌هایی که آن سرمای مطبوع روی گونه‌هایت انداخته بود، تا آخر عمر سوختم؟ آیا در آغوشم جای گرفتی یا جای خالی‌ات را همیشه گریستم؟ نمی‌دانم. این قصه را تا همین‌جایش مرور می‌کنم و دوباره برمی‌گردم به همان اول. به همان وقتی که مقابلم بودی، که مقابلت بودم. به هر کلمه‌ات دوباره گوش می‌دهم. لحنت را در آغوش می‌کشم. صدایت را می‌بوسم. و هر بار، هزار دوستت دارم» آتشین را میان دلم پنهان می‌کنم. بعدش را نمی‌دانم چه‌کار کنم. بعد از آن، چه شیرین باشد و چه تلخ، تاب‌آوردنش سخت است. شوق این‌یکی و غم آن‌یکی، هردو تا سرحد مرگ کاری است. کاری به کارش ندارم. به جایش، از همین الان، از فرسنگ‌ها آن‌سوی‌تر، در مکانی که به یاد نمی‌آورم کجاست، در زمانی که نمی‌دانم چندهزار سال از آن ملاقات فاصله دارد، در جایی گم‌شده میان هزار حادثه‌ی بی‌اهمیت و حقیر، می‌خواهم تا پایان بی‌کران این قصه‌ی در نیمه رها شده، یک‌سره و بی‌توقف بگویم که دوستت دارم. با تمام تپش‌های قلبم، به گواهی اشکی که هنگام دیدار تو با خنده توأم شده بود، به رسم مردی که سلاحش را غلاف کند و تسلیم شود، دوستت دارم. بی‌تکلف، بی‌ادعا، فاش، ساده، صریح، دوستت دارم، دوستت دارم.


شباهنگ در خلال تازه‌ترین پست وبلاگش این‌طور نوشته که:

[خبرنگار رادیو از ما دوتا که دانش‌آموز بودیم] پرسید کی می‌دونه دعا چیه؟ برای چی دعا می‌کنیم ما؟ دستمو بلند کردم که جواب بدم. جواب دادم. جواب خوبی هم دادم. جوابی که سال‌ها بعد وقتی پای یکی از سؤالات امتحان درس‌های معارف دورهٔ کارشناسیم هم نوشتمش نمرهٔ کاملو گرفتم. دعا، آرزو، خواسته، حاجت و هر جمله‌ای که با امیدوارم و ایشالا شروع بشه. سال‌ها می‌گذره از اون روز، از اون سؤال، از اون جواب، از اون مصاحبه، از اون امتحان، از اون پست و از آرزوهای برآورده نشده و دعاهای مستجاب نشده‌م. و من همهٔ این سال‌ها، هنوز و همچنان دارم به این سؤال و جوابی که دادم فکر می‌کنم.»

و احتمالاً عنوان مطلب هم جواب سؤال دومه. این‌که دعا می‌کنم که اجابت شه. دعا می‌کنم چون دلم روشنه»

وقتی پست را خواندم، خواستم درباره‌اش چیزی بنویسم، ولی هر چی گشتم دیدم هیچ‌کجای وبلاگ محلی برای کامنت‌گذاشتن پای آن مطلب تعبیه نشده! خب البته مطلب ستاره‌دار بوده و مطابق ضوابط کامنت‌گذاری شباهنگی، شباهنگ نمی‌خواسته کسی درباره‌اش کامنت بگذارد. ولی به هرحال این مطلب به صورت عمومی و جلوی چشم همه منتشر شده بوده و حرفی که به یک عالمه نفر گفته می‌شود دیگر حرف خصوصی به حساب نمی‌آید، و من هم راجع به‌ش حرف‌هایی داشتم که به نظرم با توجه به محتوای پست، می‌تواند حائز اهمیت باشد یا به درد کسی بخورد. (تأکید می‌کنم که کاری به احوالات شخصی نویسنده نداریم، صرفاً ناظر به نوشته‌ای که با آن مواجه هستیم حرف می‌زنیم.)

خلاصه تصمیم گرفتم حرفم را با تمثیلی -که باز امیدوارم شباهنگ بزرگوار را ناراحت نکند- در وبلاگ خودم مطرح کنم.

 

 

بیایید یک سفر کوتاه برویم! در یکی از منظومه‌های یکی دیگر از کهکشان‌ها، کره‌ای وجود دارد خیلی شبیه به زمین. در آن‌جا اکثر چیزها شبیه همین زمین و زندگی ماست، ولی تفاوت‌های کمی هم وجود دارد. مثلاً یکی از تفاوت‌ها این است که اشیاء فیزیکی را هر کسی باید برای خودش بسازد و ساخت اشیاء مورد نیاز امری است که در دست خود اشخاص است. شاید شبیه امور معنوی ما.

در آن کره یک شباهنگی هست که وبلاگ دارد و در پست آخر وبلاگش تعریف کرده که یک روز در مدرسه او و دوستش را صدا زدند و رفتند در اتاق مدیر تا در مصاحبه‌ای رادیویی شرکت کنند. بقیه‌ش را از زبان همین پست آن شباهنگ می‌نویسم:

پرسید کی می‌دونه ماشین چیه؟ برای چی ماشین می‌سازیم؟ دستمو بلند کردم که جواب بدم. جواب دادم. جواب خوبی هم دادم. جوابی که سال‌ها بعد وقتی پای یکی از سؤالات امتحان فناوری‌های جدید دوره‌ی کارشناسیم هم نوشتمش نمره‌ی کاملو گرفتم. ماشین، یک جعبه‌ی آهنیه که یک شکل قشنگی داره و شیشه هم داره و رنگ متالیک می‌زننش روش. سال‌ها می‌گذره از اون روز، از اون سؤال، از اون جواب، از اون مصاحبه، از اون امتحان و ماشین‌های این‌شکلی که هرچی می‌سازمشون و سوارشون میشم راه نمیرن. و من همه‌ی این سال‌ها، هنوز و هم‌چنان دارم به این سؤال و جوابی که دادم فکر می‌کنم.»

عنوان مطلبش هم جواب سؤال دومه. این‌که

ماشین می‌سازیم که راه بره. ماشین می‌سازیم چون دلمون می‌خواد سوار بشیم و زودتر برسیم!»

 

قطعاً در این کره‌ای که اشاره کردم، لازم است در مورد استاد درس فناوری‌های جدید جداً بازنگری بشود! حالا این دخلی به ما ندارد. اما دست‌کم کاش یک نفر به آن شباهنگ بگوید که ماشین به خاطر بدنه‌ی آهنی و رنگ متالیک و شیشه و حتی صندلی و فرمانش نیست که راه می‌رود. و وقتی می‌توانی توقع داشته باشی ماشین راه برود که ماشینی که می‌سازی اولاً اجزای اصلی و قوه‌ی محرکش درست کار کند،‌ وگرنه این پوسته‌ای که می‌بینی دلیل راه رفتن ماشین نیست. بله! هر ماشینی که تا به حال دیده‌ای این شکلی بوده، ولی ماشین‌هایی که راه می‌روند به خاطر شکلشان نبوده که راه می‌رفته‌اند.

 

خب. از سفر برگردیم و حالا که سر این صحبت باز شد، دوتا کلمه هم خیلی خلاصه درباره‌ی دعا هم‌فکری کنیم؛ و حرف‌های مفصل در این‌باره هم باشد برای وقتی دیگر.

می‌گویند مخّ عبادت دعاست. گویی حقیقت عبادت پروردگار دعاست یا دعا بخشی مهم و اصلی از آن است. می‌گویند بافضیلت‌ترین عرض بندگی‌ها در شب‌های قدر دعا کردن است. می‌گویند فضیلت دعا از خواندن قرآن برای نزدیک شدن به پروردگار بیش‌تر نباشد، کم‌تر نیست! آیا دعا» را درست شناخته‌ایم؟! آیا به دعایی که شناخته‌ایم می‌خورد که هم‌چین حرف‌هایی راجع‌به‌ش درست باشد؟

من فکر می‌کنم دعا یک سخن» نیست، یک عمل» است، آن هم نه یک عملی که مثلاً با حرکات و دست و پا انجامش بدهیم، یک عمل برخاسته از همه‌ی همه‌ی همه‌ی ابعاد وجودی انسانی تو. دعا یک اتفاق است، یک رویداد مهم برای انسان، که باید در لحظه‌ی انجامش رخ بدهد. فکر می‌کنم اصل دعا آن است که در قلب انسان روی می‌دهد، گرچه نمودش بر زبانش و گاهش چشمانش هم جاری می‌شود. در دعا یک چیزی که خیلی مهم است ارتباط» است. حتی اگر به معنی لغویِ بین‌ِانسانیِ دعا» هم توجه کنیم، ارتباط یک شرط است. بدون تماس‌گرفتن با کسی نمی‌توانی باهاش حرف بزنی یا ازش چیزی بخواهی. این خواستن معنا ندارد! ارتباط با پروردگار هم ارتباطی است که در قلب انسان اتفاق می‌افتد و احساس می‌شود. گرچه دعاهای من به این مرتبه از کیفیت نرسیده باشد، ولی دست‌کم از نظر تئوری باید متوجهش باشم!

حتی فکر می‌کنم یک دعای خوب، خیلی وقت‌ها خودش اجابت است! گاهی بی‌فاصله بعد از دعا یا در زمان آن، حس می‌کنی که به هر چی می‌خواسته‌ای رسیده‌ای. حس می‌کنی هیچ‌چیزی نیست که خواسته باشی و نداشته باشی! حالا شاید یک چنین ماشینی دنده اتومات کلاس A باشد، ولی بالاخره به پراید هم بخواهی بسنده کنی، باید در جریان باشی که راه رفتنش به موتور است، نه رنگ بدنه.


مدتی بود که فکر و خیال‌های شاید نه چندان مهم درگیرم می‌کرد و یک‌جورهایی دمغ بودم. یکی از دوستانم گفت که آن‌قدر سر خودت را شلوغ کن که دیگر فرصت برای فکر‌های بی‌اهمیت نداشته باشی، آن‌قدر که مرز اهمیت امور برایت جابه‌جا شود!

من دست‌به‌کار شدم و سرم را خیلی شلوغ کردم. اگر مرا به کاری یا کمکی فرامی‌خواندند، زود قبول می‌کردم و آن‌ها را به انبان کارهای شخصی خودم می‌افزودم، و کم‌کم کار به جایی رسید که این روزها فهرست کم‌وبیش شلوغی از کارهایی که خودم برای خودم می‌خواسته‌ام انجام دهم و کارهایی که به این و آن وعده داده‌ام پیش رو دارم و به طور موازی باید همه را پیش ببرم، و هر روز که از خواب بیدار می‌شوم، ناخودآگاه شروع می‌کنم به حساب و کتاب، و فکر می‌کنم به این‌که کدام‌ها بیش‌تر پیش رفته‌اند و کدام‌ها کم‌تر، و البته گاهی به مواردی که تقریباً از دست رفته‌اند! مثلاً شاید موضوعی که چندماه پیش خیلی برایم مهم بود، در این شلوغی‌ها ناخواسته از کنترلم خارج شد و به فنا رفت! آیا به خاطر این‌که دیگر برایم اهمیتی نداشت؟! ابداً، بلکه به خاطر این‌که کارهایی که یک نفر دیگر به آدم می‌سپارد و می‌خواهد سر وقت تحویل بگیرد، با شدت بیش‌تری پیگیری و مطالبه می‌شود تا مسائلی که برای خود آدم مهم است. البته به آدمش هم بستگی دارد.

فکر می‌کنم مهم‌ترین و جدی‌ترین کارفرمای هر کسی، باید خود او باشد؛ کارهایی را که خودش با خودش قرارداد کرده، یا به بیان درست‌تر برایش اهمیت شخصی دارند، با دقت و جدیت بالایی از خودش پیگیری و مطالبه کند؛ یک جدول داشته باشد، مشابه همانی که در اتاق کارفرما یا مدیر مربوط به شغلش نصب شده، و هر روز به خودش زنگ بزند و بپرسد فلان کارَت در چه وضعیتی است، کارهای موردعلاقه‌ات را چه‌قدر دنبال کردی، کارهایی که وظیفه‌ی فردی‌ات بود -مثل احوال‌پرسی از دوستانت و تماس با خانواده‌ات- را امروز به بهترین شکل انجام دادی یا نه؟» و از این قبیل.

خلاصه گفتم شما هم حواستان باشد. خودتان برای کارهای خودتان، از کارفرمایتان کارفرمای سخت‌گیرتری باشید.

 

+ نه چندان بی‌ربط: وقتی نمی‌خواهیم کارهایمان را انجام دهیم!


شاید دبستانی بودم، شاید هم هنوز مدرسه نمی‌رفتم. روز مادر که می‌شد، برای مادرم یک نقاشی می‌کشیدم. می‌گشتم از توی کتاب‌ها و مجله‌ها نقاشی یک مادر و پسر را پیدا می‌کردم و از روی آن نقاشی می‌کردم. وقتی که نوشتن یادگرفته بودم، در کنارش جمله‌ای هم می‌نوشتم. این روند چند سالی ادامه پیدا کرد تا دوران راهنمایی که اولیات طراحی گرافیکی را یادگرفتم. از آن سال‌ها، برای مادر و مادربزرگم یک طرح اختصاصی با کامپیوتر آماده و چاپ می‌کردم، گاهی به شکل کارت‌پستال بود که داخلش چیزی نوشته بودم،‌ و گاهی آن را در قاب می‌گذاشتم. کم‌کم در طراحی سلیقه‌ی حرفه‌ای‌تری پیدا کردم و ترفندهای بیش‌تری یادگرفتم و طرح‌های چشم‌نوازتری هدیه می‌کردم. همین‌طور، متنی که کنار تصویر کارت می‌نوشتم، کم‌کم قلم پخته‌تری پیدا می‌کرد و ارزش ادبی‌اش قابل اعتنا می‌شد. من هیچ‌وقت روز مادر، برای مادرم هدیه نخریدم. بر این باور بودم که پول خرج‌کردن کار چندان خاص و ارزش‌مندی نیست، خصوصاً‌ وقتی که خودم برای کسب آن پول زحمت نکشیده‌ام. به هرحال، آن‌موقع ما خودمان نان‌خور خانواده بودیم، و حس می‌کردم با پول خودشان برای خودشان هدیه خریدن لطف چندانی ندارد. در عوض، هدیه‌ای که من به مادرم می‌دادم، هیچ‌کس دیگری در دنیا به مادرش نداده بود. آن هدیه، اختصاصی برای ایشان تدارک دیده شده بود. با مهری که در تار و پودش تنیده بود، و ذوق و زمانی که با جان و دل خرجش شده بود. من از همان اول، می‌دانستم که این‌کار درست‌تر و بهتر است، ولی حالا می‌توانم این‌طور توضیحش بدهم که یک مادر، از تماشای شکوفایی فرزندی که می‌پرورد، از دیدن ذوق و هنری که فرزندش خرج آن هدیه‌ی اختصاصی کرده، بیش‌تر و خیلی بیش‌تر لذت می‌برد تا گرفتن هدیه‌ای که در چند دقیقه و در ازای پولی که از جیب بابا یا خود مامان درآمده، خریده شده باشد. مادر، خودش مادر است! محبتی را که در جان یک دسترنج نهفته، خوب می‌فهمد. من هنوز هم اگر بخواهم از مادرم به مناسبت این روز یا هر مناسبت دیگری قدردانی کنم، ترجیح می‌دهم از آن‌چه بلدم و یادگرفته‌ام و در چنته دارم، در یک یادبود ویژه بگنجانم و تقدیمش کنم. این، اصلاً خودش تجلیِ قدردانی است. این یعنی مادرجان، پسرت دارد رشد می‌کند، شکوفا می‌شود، بزرگ می‌شود، می‌آموزد، هنر می‌ورزد، ذوق دارد، و این می‌تواند نشانه‌ی آن باشد که زحماتت هدر نرفته».

 

+ یادآوری مهم به آقایون داداشا: این نکته، به نظرم در ارتباط فرزند-مادری کاملاً‌ صادق است؛ ولی یک‌وقت در ارتباط با همسرانتان به این اکتفا نکنید، برای آن‌ها گاهی نیاز است که حسابی دست‌به‌جیب شوید. آن‌ها، گاهی پول خرج کردن را تجلی محبت به حساب می‌آورند! فکر می‌کنم غالباً‌ برای مردها این‌طور نباشد، ولی تمایز شخصیت و تمایلات خانم‌ها و آقایان را فراموش نفرمایید. توضیح بیش‌تر لازم ندارد. تقریباً جوانب و تمایزها واضح است. باشد که پُستمان بدآموزی نداشته باشد. :)


همان‌طور که می‌دانید، ابن‌سینا* از فیلسوفان بزرگ و نظام‌ساز در سنت فلسفی خودش به حساب می‌آید و دقت‌ها و ابداعات قابل توجهی در این عرصه‌ها داشته، و آثار مهم و اثرگذارش در حوزه‌ی فلسفه، همیشه مورد توجه و بحث بوده. مثلاً‌ یکی از آثار مشهور ابن‌سینا، مجموعه‌ی منطقی و فلسفی الاشارات والتنبیهات» است، که همین خواجه نصیرالدین طوسی» -که امروز زادروزش بود و زادروزش را روز مهندسی نام‌گذاری کرده‌اند- یکی از بهترین شرح‌ها را برای آن نوشته. در یک‌جایی میانه‌ی بخش منطق این کتاب، ابن‌سینا از کلمه‌ی مهندس» استفاده کرده! جالب است، نیست؟! همان‌جایی است که دارد شروط و شرایط تعریف را توضیح می‌دهد. در منطق یک قاعده است که به بیان مشهور می‌شود این‌که تعریف باید اجلی از معرَّف باشد»، یعنی وقتی می‌خواهید یک چیزی را تعریف یا معرفی کنید، باید در تعریف یا معرفی‌تان از چیزی استفاده کنید که مخاطبتان آن را بهتر از چیزی که الان دارید معرفی‌ش می‌کنید، بشناسد؛ وگرنه تعریفتان بیهوده خواهد بود. حالا ابن‌سینا برای این مطلب یک مثال جالب زده؛ این‌که مثلاً نمی‌شود برای تعریف مثلث، از عبارت شکلی که مجموع زوایای داخلی آن دوقائمه (180درجه) است» استفاده کرد، و در ادامه توضیح می‌دهد که این موضوع را اغلب مردم نمی‌دانند و فقط مهندس» این را می‌داند، در حالی که تعریف باید برای عامه قابل فهم باشد. خواجه‌ی طوسی هم در شرح خود، بر همین مسئله صحه گذاشته. خب؛ به معنای مهندس» در این عبارات توجه کنیم! همان‌طور که با اندکی دقت در لفظ مهندس» هم مشخص می‌شود، این کلمه از هندسه» گرفته شده، و احتمالاً مهندس در اصطلاح قدما، کسی بوده که اصول هندسی را خوب بلد باشد، و تا جایی که من -بر اساس همان درس‌های دوران دبیرستانم- آشنایی دارم، این هندسه، بیش از دانش‌های فنی‌مهندسی امروزی، نظری است؛ و حتی وجه نظری آن غالب است. درست است که بخشی کاربردی از ریاضیات است، اما در حد مهندسیِ امروزی کارکردگرا نیست.

حالا از سوی دیگر؛ چیزی که ما اسمش را گذاشته‌ایم مهندسی، آن چیزی است که در دوران جدید از دانشگاه‌های غربی وارد فضای دانشگاهی‌مان کرده‌ایم و هیچ اتصالی به سنت علمی خودمان ندارد، و این مهندسـ»ـی که ما در دانشگاه‌هایمان داریم، همان‌چیزی است که آن‌ها اسمش را engineer» گذاشته‌اند. زبان‌دان‌ها بیایند بگویند که انجینیر دقیقاً یعنی چه! در اولین نگاه، به نظر من می‌رسد که این واژه باید با engine» مرتبط باشد، و رایج‌ترین معنایی که برای آن می‌شناسم موتور» است، و مفهومی که از موتور به ذهن من متبادر می‌شود، کاملاً کارکردگرایانه است. هر موتوری -از موتور خودرو گرفته تا موتورهای جستجوگر در وب- همگی ابزارهایی برای حصول یک کارکرد هستند، و به نظر می‌رسد دانش مربوط به آن‌ها، دانش ساخت و صنعت آن‌هاست، که باید یک دانش بسیار عملی و کارکردگرا باشد. بنابراین، بین معنای واژه مهندس» و معنای انجینیر» فاصله‌ی زیادی است. (ربطی ندارد، ولی جالب است که هیچ‌کدام این‌ها هم فارسی نیستند!)

چیزی که در این بین، فعلاً توجهم را بیش از همه جلب می‌کند، این است که این خطا در ترجمه‌ی یک عنوان، صرفاً یک خطای لفظی نیست؛ بلکه می‌تواند خطاهایی را در فهم پیشینه و جهان‌بینیِ حاکم و سایر مسائل مرتبط با حوزه‌ی این علم‌ها در پی داشته باشد -و البته داشته است! یکی از شواهد این خطا، همین است که اسم این روز را گذاشته‌اند روز مهندسی! حتماً با خواجه‌نصیرالدین طوسی آشنا هستید. گرچه من او را بیش از هر چیز به خاطر آثار فلسفی و کلامی‌اش می‌شناسم، اما واقفم که در ریاضیات و هندسه نیز ید طولایی داشته، و در نجوم هم صدالبته دانش ژرف و ابداعات شگفتی که ازش به یادگار مانده زبان‌زد است. (در همین‌باره، پیشنهاد می‌کنم اگر دستتان می‌رسد، فیلم مستند خوش‌ساخت برج رادکان» را ببینید.)

با اندکی دقت در ماهیت و روش این علومی که اسم بردیم، به نظر می‌رسد که خواجه نصیرالدین و حوزه‌های علمی و تخصصی‌اش، ربطی به این رشته‌هایی که در دانشگاه خواجه‌نصیر و دیگر دانشگاه‌ها به دانشجویان فنی ارائه می‌شود، ندارد‍! چون ریاضیات، هندسه، نجوم و علوم طبیعی آن زمان، هم از حیث محتوا و هم از نظر روش، با مهندسی امروزی فرسنگ‌ها فاصله داشته. علوم او، محض‌تر و نظری‌تر بوده‌اند، و ابعاد عملی آن‌ها هم -هرچه‌قدر که بوده باشد- به انجین و انجینیر و مظاهر زندگی پیچیده‌‌ و مصرف‌گرای امروزی ربط نداشته. با این حساب، اگر زادروز خواجه‌ی طوسی را -مثلاً- روز ستاره‌شناسی نام‌گذاری می‌کردند راه به جایی داشت، ولی این را که به مهندسی» -آن هم به معنای همین مهندسیِ این‌جوریِ امروزی- نام‌گذاری شده، نمی‌دانم کجای دلم بگذارم!

 

در پایان، زادروز جناب نصیرالدین محمد طوسی را به همه‌ی اساتید، دانشجویان، پژوهشگران و علاقه‌مندان به سنت علمی این بوم و فرهنگ -از جمله آثار کلاسیک فلسفه، ریاضیات، هندسه، نجوم، منطق و کلام فلسفی- تبریک می‌گویم، و امیدوارم که گرامی‌داشت و یاد این مرد بزرگ و تلاش‌های علمی‌اش، بر انگیزه و جهدشان در مطالعه و تحقیق بیفزاید.

به مهندس‌های عزیز هم، به نظرم این روز چندان ربط خاصی ندارد! مخترع ماشین بخار کی بود؟ روز تولدش را بگذارید روز مهندسی، من می‌آیم آن‌روز را خالصانه و صمیمانه به یکایک مهندس‌های عزیزم تبریک می‌گویم. :))

 

* همان‌کسی که روز تولدش، روز پزشک است!

+ پارسال هم به مناسبت روز مهندسی، شوخی و جدی را قاطی کرده بودم و

این پست را نوشته بودم.


دو سه روز که چیزی نیست؛ اگر خوب مراقبش باشی، تا آخر سال هم نو می‌ماند. مثلاً یکی از روزهای وسط زمستان به دوستت نشانش می‌دهی و می‌گویی ببین چقد مال من نو مونده! استفاده‌ش کردما، ولی خوب استفاده کردم و مراقبش بودم!» خوب که استفاده کنی کهنه نمی‌شود، نو می‌ماند. نو هم که یعنی تر و تمیز و سالم، مثل روز اول؛ برعکس کهنه که فرسوده شده و چندان قابل استفاده نیست. حالا سال نوِ شما هم حسابی مبارکتان باشد. مواظبش باشید که تا آخر سال نو بماند. :)

 

+ عبارت داخل گیومه، در بعضی از نسخه‌ها ببین چقد سال من نو مونده.» است. :))


روز اول سال، درِ هر پیام‌رسان و پیامکی را که باز می‌کردم، فوج انشاها بود که درباره‌ی نوروز و بهار و طبیعت و گل و بوته و پروانه و زمین و آسمان و زندگی و موفقیت و خوش‌بختی و بالأخره تبریک و آرزوهای شیک‌وپیک پیش رویم قرار می‌گرفت و آخرِ همه‌شان هم به نام فرستنده و تاریخ یکِ یکِ نودوهشت ختم می‌شد. حالا اسم فرستنده را ممکن بوده که بعضی از کسانی که این انشا برایشان سند-تو-آل می‌شده ندانند، ولی تاریخ دیگر چرا؟! به چاپار هم می‌سپردند دو سه روزه تحویل می‌داد! حتماً از باب احتیاط بوده که گویند شرط عقل است و صلاحی دیده شده که تاریخ هم درج شود. مثلاً این‌که محکم‌کاری شود و کار هم که از محکم‌کاری عیب نمی‌کند، یا این‌که اگر کسی بعداً همه‌ی پیامک‌ها یا پیام‌های توی پیام‌رسانش را نشست و بازخوانی کرد و رسید به این پیام و نتوانست تاریخ میلادی گوشی یا پیام‌رسان خارجی را به تاریخ خورشیدی تبدیل کند، بتواند بفهمد که این، پیامِ تبریکِ فلان سال نو بوده! بالأخره درج تاریخ را می‌شود یک‌جوری توجیه کرد، مهم نیست، ولی آن اسمی که زیر پیام نوشته شده کارش را خراب می‌کند، چون دارد داد می‌زند که برای شناس و ناشناس یک‌جا فرستاده شده و با این حساب، هیچ‌کدام آن افراد چندان مورد توجه خاصی نبوده‌اند.

لابه‌لای این فوج انشاها، سه عدد پیام کوتاه هم داشتم که جوارح گوشی‌ام را با قدرت بیش‌تری به لرزه درآورد! این سه‌تا، ویژگی خاصی داشتند که ارزش هر کاراکترشان را برای من از مجموع آن انشاها بیش‌تر می‌کرد. کدام ویژگی؟ این‌که کاراکتر به کاراکترشان برای ارسال شدن به من نوشته شده بود و پیام‌های تبریک اختصاصی بودند. مثلاً عبارت سلام فلانی، عیدت مبارک!» زمانی که به جای فلانی نام شما درج شده باشد، گرچه خیلی ساده و کوتاه است، ولی یک پیام اختصاصی و به نظر من دوست‌داشتنی به حساب می‌آید. در بین این‌همه،‌ فقط همین سه‌تا بود که بی‌هیچ زحمتی می‌شد فهمید از ته دل فرستنده بلند شده و آمده جلوی چشم من. بقیه انگار از سر عادت یا برای ادای یک رسم عرفی انجام شده بودند. گویی کاری است که باید انجام داد، چون خیلی‌ها انجام می‌دهند! البته این پیام‌های تبریکِ ویترینی هم بالأخره ناشی از یک لطف و توجهی بوده که فرستنده به خرج داده و در جایگاه خودشان ارزش دارند، ولی ارزششان تقسیم شده بین این همه‌ای که دریافتش کرده‌اند و لاجرم سهم هر کدامشان خیلی اندک می‌شود. از یک زاویه‌ی دیگری هم می‌شود به قضیه نگاه کرد که در این صورت دیگر تقسیم و این‌ها نداریم و این‌جور پیام‌ها هیچ ارزش قابل اعتنایی نخواهند داشت، ولی خب خوشبختانه ما از آن‌یکی زاویه نگاه می‌کنیم!

 

پیشنهاد من این است که کم تبریک بگو، ولی تبریکی بگو که جان داشته باشد! تبریک را به یک چیز گران‌بها تبدیل کن! فقط وقتی به زبانش بیاور که از جایی در اعماق دلت برخاسته است. این‌طوری تبریکت حال خوب می‌آفریند، لب‌خند روی دل می‌نشاند، دل دریافت‌کننده‌اش را به تو نزدیک می‌کند. سند-تو-آل هیچ‌کدام این خاصیت‌ها را ندارد. دست‌کم برای دوستان و خویشانت، یا پیام تبریک نفرست یا اگر می‌فرستی اختصاصی بفرست. یا درست و حسابی برایشان وقت بگذار، یا کلاً بی‌خیال شو. نیمه‌نصفه خیلی جالب نیست! آن را بگذار برای روابط سرد و خشک اداری و رسمی و دیپلماتیک!


متخصص، با تکنیک، خوش‌صدا، و خلاصه می‌توان گفت واجد همه‌ی ویژگی‌هایی که یک خواننده‌ی حرفه‌ای باید داشته باشد. این را تازگی فهمیدم. از قبل‌تر هم می‌شناختمش‌ها، ولی نه این‌طور. یکی دو قطعه ازش شنیده بودم و نیز می‌دانستم به خوبی از پس ایفای صدای نقش‌های اول مجموعه اپراهای عروسکی درباره‌ی شعرای نامدار ایران برآمده. اما داستان از وقتی جدی شد که سر ماجرای دعوت خواننده‌های درِ پیت این بند»های بندِ تمبانی در برنامه‌های تلویزیون، چندتا نقدنوشته و قطعه‌ی ویدیوئی دیدم که به حضور این‌جور افراد در برنامه‌های پرطرفدار اعتراض داشتند، و اغلبشان، در مقابل، همین او را مثال می‌زدند که وقتی مهمان خنداونه و دورهمی بوده، چه‌قدر از دقیقه‌های مختصر این برنامه‌های طنز، برای گفتن حرف‌های به‌دردبخور درباره‌ی موسیقی و آواز ایرانی استفاده کرده، و در نتیجه اگر مهمان برنامه یک خواننده‌ی زحمت‌کشیده و قَدَر و درست‌حسابی باشد، این‌قدر مفید خواهد بود و اگر یک خواننده‌ی قُزمیت باشد برنامه به خاطرات جفنگ و اراجیف خواهد گذشت. این شد که من کنج‌کاو شدم ببینم این آقا در خندوانه چه کرده. دانلودش کردم و دیدم و کلی کیف کردم و کلی چیز یاد گرفتم و خلاصه خیلی خوشم آمد. همان‌شب هرچه‌قدر که از دستم برمی‌آمد از آثار رایگانش دانلود کردم تا بارها گوش بدهم. این موضوع ادامه پیدا کرد تا همین اواخر که حضورش در تیتراژهای تلویزیونی پررنگ‌تر شد. احتمالاً بعد از بیست‌سال تلاش و خوانندگی حرفه‌ای و اجرای کنسرت‌های متعدد برای همه‌ی مردم دنیا، بالأخره شَستش خبردار شده بوده که اغلب مردم ایران قرار نیست خودجوش بدوند پی خواننده‌ای که بهتر و تکنیکی‌تر می‌خواند، و برای شناخته‌شدن لازم است بالأخره خودی نشان بدهد و یک‌جوری مقابل دیدگانشان قرار بگیرد. به هرحال همکاری‌اش با برنامه‌های تلویزیونی، به نظرم کاری ناگزیر و در عین حال شایسته برای بهتر و بیش‌تر شناخته‌شدنش بود. همین لابه‌لا خبر رسید که آلبوم جدید هم داده؛ با موسیقی فرید سعادتمند و شعرهای محمدمهدی سیار. جالب شد! یکی از قطعاتش برای همان سریالی بود که آن موقع تلویزیون داشت پخش می‌کرد، و من هم رایگان دانلودش کردم و از موسیقی بی‌آلایش و دلنشین اثر، و صدای ورزیده و زیبای محمد معتمدی حسابی خوشم آمد. درنگ نکردم و دموی سایر قطعات آلبوم را هم شنیدم و دیدم نمی‌شود راحت ازش گذشت، و متقاعد شدم که این آلبوم را باید خرید! از روزی که خریده‌امش تا حالا، هر وقت فرصتی برای شنیدنش فراهم شده، قدر دانسته‌ام! کم مانده در تاکسی هم فلش بدهم دست راننده و بگویم آقا دمت گرم، تا برسیم مقصد اینو بذار جفتمون صفا کنیم باهاش»!

حالا که بعد از این همه مدت، هم‌چنان قطعات حالا که می‌روی» برایم لذت‌بخش، شورآفرین و دلنشین است، می‌توانم با خیال راحت به کسانی که تا حالا نشنیده‌اند، پیشنهاد بدهم.

 

 


از این‌جا می‌توانید این آلبوم را با قیمت مناسبی به صورت قانونی خریداری و با بهترین کیفیت دانلود کنید؛ و با کلیک روی

این لینک هم می‌توانید مجموعه‌ی تک‌آهنگ‌هایی را که محمد معتمدی در طول سالیان خوانده، رایگان دریافت نمایید.

گرچه از بینشان انتخاب آسان نیست، برف» و همراه نسیم» را از میان تک‌آهنگ‌ها مهمان ما باشید. :)


خلاقیت در انتخاب کلمات، قدری وقت لازم دارد، حداقل برای عموم افراد این‌طور است، ولی گاهی لازم است که آدم این وقت را بگذارد. این‌کار می‌تواند حس و حال خوبی را که قرار است بیان شود، عمیق‌تر و ماندگارتر هم بکند. مثلاً فکر کنید که من برای این‌که بخواهم به شما بگویم حالم خوب است، و نخواسته باشم از عبارات کلیشه‌ای و شکلک‌ها استفاده کنم، مجبورم با دقت بیش‌تری حال خودم را تماشا کنم تا بتوانم توصیف بهتری ازش ارائه دهم، توصیفی که باورپذیر باشد و مقصودم را به درستی منتقل کند. این تماشا کردن، این گشتن به دنبال عبارت مناسب، خودش باعث عمیق‌تر شدن تجربه‌ام از آن حس خوب می‌شود.

[ برگرفته از گفت‌وگوها پیرامون محتوای پست جمله‌سازی با جدیدترین امکانات روز ]


دو سه سال پیش، محمدحسین شده بود مسئول یک اردو برای جماعتی از دانشجوهای دانشگاه تهران. همین ورودی‌های بزرگوار جدید که نشاط جوانی از سروکولشان بالا می‌رود! چندتا اتوبوس دانشجوی تازه‌وارد را سپرده‌بودند دستش و همه‌ی کارهای اردو را هم باید رسیدگی می‌کرد. این را بعد از سفرش فهمیدم، وقتی که با دوستان دور هم جمع شده بودیم و گپ می‌زدیم. محمدحسین -که فکر کنم پیش از آن تجربه‌ی چنین کاری را در این حد و اندازه نداشت- هی از پیچیدگی و سختی کارها و هماهنگی‌ها می‌گفت، و هی تأکید می‌کرد که چه‌قدر گوشی همراه چیز خوبی است، و اساسی شگفت‌زده بود از این‌که وقتی این موجود را اختراع نکرده بودند، چه‌طوری جماعتی را می‌برده‌اند اردو! شگفت‌زدگی هم دارد صد البته. خود من هم که بعدش به موضوع فکر می‌کردم، می‌دیدم برای بعضی از هماهنگی‌ها و کارهای اردو که هیچ، اگر بخواهیم دو سه تا ماشین با هم مسافرت خانوادگی هم برویم، برای هماهنگی‌های بین راهی به جز استفاده از این وسیله، هیچ راه دیگری به ذهنم نمی‌رسد. امکانات خیلی کارها را آسان کرده. قبول ندارید؟ بیایید این را ببینید:

سعید در تحلیلش نوشته است که برای درست فهمیدن این مطلب لازم است مقدمات مربوط به آن مطالعه شود حرف سعید تمام شد این حرف سعید از جهاتی درست به نظر می‌رسد مسعود در ارزیابی حرف سعید به نکات مهمی اشاره می‌کند می‌گوید تمامی مقدماتی که برای فهمیدن مطلب لازم دانسته شده ضروری نیستند حرف مسعود تمام شد من فکر می‌کنم نقد مسعود بر حرف سعید به‌جا باشد

عجله نکنید! هم ربطش را می‌فهمید، هم معنای نداشته‌اش را! تازه هوایتان را داشتم و برای این‌که خیلی هم سخت نباشد، در این نمونه‌ی غیرواقعی -یعنی همان بند قبلی- اجازه دادم حروفْ نقطه‌هایشان را نگه‌دارند! آن بند برای این است که شما را به یاد زمانی بیندازد که هنوز علامت‌های ویرایشی وجود نداشت، و برای رساندن درست منظور و پیش‌گیری از برداشت‌های غلط، مجبور بوده‌اند توضیح بدهند. گیومه باز را توضیح بدهند، گیومه بسته را توضیح بدهند، همه‌چیز را توضیح بدهند. می‌بینی در همین فقره چه‌قدر جای خالی گیومه‌های کوچک و عزیز احساس می‌شود؟! کاتب بی‌چاره برای این‌که امانت‌داری خودش را در نقل‌قول‌ها سرسختانه مراعات کند، چاره‌ای نداشته جز این‌که با جمله‌ای عبارتی توضیحی چیزی شروع و پایان جمله‌های نقل‌شده را توضیح دهد. من نمونه‌های این‌طوری را در آثار عربی‌زبان دانشمندان ایرانی زیاد دیده‌ام. حالا غیر از گیومه، همه می‌دانند که علامت تعجب و علامت پرسش و بقیه‌ هم خیلی به‌دردبخور هستند. من که تا به حال هیچ‌وقت مسئول کل برگزاری اردو برای جماعتی از دانشجوهای تازه‌وارد نبودم تا فواید گوشی را آن‌چنان درک کنم که محمدحسین فهمیده‌؛ ولی در عوض خیلی‌وقت‌ها به این فکر کرده‌ام که وقتی هنوز این علامت‌های نگارشی اختراع نشده بود، واقعاً چه‌طوری سؤالی یا خبری بودن یک عبارت همیشه درست تشخیص داده می‌شده، یا چه‌طوری وقتی نویسنده‌ای می‌خواسته اغراق کند یا چاشنی شوخی بپاشد به متنش یا خالی ببندد یا این‌جور چیزها، بدون گذاشتن علامت تعجب در پایان جمله، جلوی سوءتفاهم‌ها را می‌گرفته.

من، به نظر خودم یکی از جواب‌هایی که می‌شود داد این است که وقتی امکاناتی را در اختیار داشته باشیم و عادت کرده باشیم که هی ازش استفاده کنیم، نمی‌توانیم تصور کنیم که بدون آن چه‌طوری می‌شود زندگی کرد. مثلاً آیا می‌توانید تصور کنید که یک زمانی چند خانواده با هم با خودروهای شخصی به سفر می‌رفته‌اند، یا اردوهای بزرگ دانشجویی و دانش‌آموزی برگزار می‌شده، و هیچ خبری هم از تلفن همراه نبوده؟! من و محمدحسین که نتوانستیم! یعنی اگر یک امکاناتی را نداشته باشیم، خوب می‌دانیم که بدون آن‌ چه‌طوری نیازها را برطرف کنیم، و در عین حال می‌توانیم تصور کنیم که وقتی فلان امکانات باشد چه‌قدر خوب می‌شود و کار‌ راه می‌اندازد؛ ولی وقتی امکانات در اختیارمان قرار گرفت و به آن وابسته شدیم، دیگر بدون آن‌ها نمی‌توانیم زندگی کنیم، و حتی تصور نبودنش هم آزارمان می‌دهد.

الان هم نسبت به گذشته امکانات بیش‌تر شده و کتاب‌های زیادی داریم که با علائم نگارشی مثل نقطه و ویرگول و نقطه‌ویرگول و دونقطه و گیومه و علامت تعجب و علامت پرسش، به خوبی نوشته و ‌ویرایش شده‌اند و کاملاً قابل فهم هستند. گرچه قبلاً که این امکانات نبود به هرحال یک‌جوری مشکلشان را حل می‌کردند؛ ولی الان که این امکانات را داریم، تصور نبودنشان برایمان سخت است. خب حالا یک سؤال بپرسم. به نظرتان آیا می‌شود امکانات دیگری هم فراهم کرد که کار از اینی هم که هست راحت‌تر شود؟ اگر از شما بخواهند برای ساده‌تر شدن نوشتن و انتقال منظور درست در متن و پیش‌گیری از سوءتفاهم و همه‌ی این‌ها که گفتم، چیزهای دیگری به قواعد نوشتاری اضافه کنید، چیزی به ذهنتان می‌رسد؟ من که نه تنها چیزی به ذهنم می‌رسد، بلکه می‌خواهم در این‌باره یک حدس باحال هم بزنم! این‌که بعید نمی‌دانم سال‌ها بعد، کسانی که دستشان به آثار چاپ‌شده در زمان ما می‌رسد، با تعجب و شگفتی و دهان بازمانده و چشم‌های خیره‌شده به مطبوعات و منشورات مفصلِ دوران ما، بپرسند که چه‌طور آن زمان بدون علامت‌های :) و :( و :| و :/ و D: منظورشان را می‌رساندند و هیچ برداشت اشتباه یا سوءتفاهمی هم در کار نبوده!

بله! اگر اهل فضای مجازی باشید یا حتی گاهی در آن پرسه زده باشید،‌ حتماً خوب احساس کرده‌اید که چه‌قدر جای پای شکلک‌ها یا این علامت‌های شبیه شکلک‌ها بین حرف‌ها و جمله‌ها محکم شده، و انگار بدون آن‌ها نمی‌شود حرف زد و منظور را درست منتقل کرد. خب، حالا این خوب است؟ بد است؟ هم خوب است، هم بد است؟‌ بیایید کمی راجع به‌ش حرف بزنیم.

این علامت‌ها در گفت‌وگوهای مکاتبه‌ایِ سریع و کوتاهِ فضای مجازی خیلی به کار می‌آیند و کارها را راحت می‌کنند. احتمالاً زادگاه علامت‌ها و شکلک‌ها، سرزمین عجیب و نسبتاً جدیدی است به نام چت». در چت، تعدادی آدم می‌خواهند با سرعتِ یک مکالمه‌ی واقعی با هم گفت‌وگو کنند و پیام‌ها و احساس‌ها و واکنش‌هایشان را انتقال بدهند. وقتی با کسی رودررو صحبت می‌کنی، کلمات تنها ابزارهای توصیف حس و حال‌هایت نیستند. حتماً قبول دارید که سر و شکل و قیاقه و طرز نگاه و کلاً هر چیزی که در چهره پیداست، قسمت‌های خیلی مهمی از یک گفت‌وگو است، و در انتقال پیام نقش مهمی دارد. در گفت‌وگوی تلفنی، جای این بخش‌ها خالی است، اما لحن و سرعت کلام و طنین صدای طرف مقابل، تا اندازه‌ی خوبی این جای خالی را جبران می‌کند و فرآیند انتقال حس‌ و حال و پیام را، با سرعت قابل قبولی سرپا نگه‌می‌دارد. اما وقتی قدم در سرزمین چت می‌گذاری، دیگر نه طرفت را می‌بینی و نه صدایش را می‌شنوی. به نظر کاملاً هوشمندانه می‌آید که شکلک‌ها و علائم متناظر آن‌ها، به یاری‌تان بشتابند و نگذارند هیچ نقصی در سرعت و کیفیت انتقال عواطف و واکنش‌ها احساس شود. بنابراین باید به فایده‌ی این علامت‌ها اعتراف کنیم و نقششان را در سرعت‌بخشی به انتقال پیام در چت‌ها به رسمیت بشناسیم. این‌کار را می‌کنیم، اما این یک‌سوی قضیه است! شایسته است که هوشمند باشیم و ببینیم در این بازی چه چیزی را به دست می‌آوریم و چه چیزی را از دست می‌دهیم.
سی‌سال پیش، وقتی که یک عاشقِ به‌سفررفته برای معشوقش نامه‌ای می‌نوشت، فرصت کافی داشت تا پروبال خیالش را باز کند و تعبیرهای جورواجور و دل‌انگونک بسازد، تا به شکل غافلگیرانه‌ و دلچسب و خفنی معشوق نازنینش را از علاقه یا خوشحالی یا غم یا دلتنگی یا هر حس و حال دیگری که دارد، با خبر کند. می‌خواهم بگویم وقتی امکانات پیش‌رفته‌ی به‌روز در اختیار نداشته باشی، مجبور می‌شوی خودت چیزی سر هم کنی تا کارت را راه بیندازد؛ و وقتی با دقت و مواظبت این‌کار را بکنی، کم‌کم یاد می‌گیری که چیزهای درست و حسابی هم سر هم کنی. یعنی یک هم‌چین اتفاق ساده‌ای، باعث خلاقیت و هنرورزی می‌شود. زمانی که رسم نبود مردم همه‌ی لباس‌هایشان را از بازار بخرند، مادرها دست به قیچی می‌شدند و برای فرزندانشان لباس می‌دوختند. گرفتی؟‌ نبود امکانات، خلاقیت مادر را شکوفا می‌کرد. این‌کار از خیلی جهات خوب بود و شانصد فایده داشت، اما جامعه‌ی امروزمان آن‌ها را به قیمت فواید تولید صنعتی لباس شیک و باکلاس، از دست داده. این‌که معامله‌ی سودآوری بوده یا زیان‌بخش، اصلاً موضوع بحث ما نیست. می‌خواهیم درباره‌ی این صحبت کنیم که نبودن شکلک‌ها و علامت‌های شبیهشان، چه خلاقیت‌هایی را در نوشته‌ها و نامه‌نگاری‌ها سبب می‌شد، که حالا با این فراوانی امکانات جای خالی‌اش احساس می‌شود!

وقتی فرصت کافی داشته باشی تا فکر کنی و ببینی چه‌طوری می‌توانی مثلاً حال خوبت را برای یارت توصیف کنی، و البته یک دونقطه‌پرانتز معنی‌دار هم در دست‌وبالت نداشته باشی، دایره‌ی واژگانت را شخم می‌زنی و به هر قیمتی که شده، جمله‌ای می‌سازی که کوتاه باشد و رسا، و در عین حال زیبا باشد و ترجیحاً بدیع و خلاقانه. چت، ناگزیر یک مکاتبه به حساب می‌آید، نه یک گفت‌وگوی تلفنی و نه یک‌ دیدار حضوری. وقتی صحبت از نوشتن است، آدم توقع دارد خلاقیت‌های ادبی، هم‌چنان عرصه‌ی ظهور داشته باشند. همین‌که بعد از خندیدن به لطیفه‌ای که دوستت برایت نوشته، بنشینی و فکر کنی که چه‌طور برایش بنویسم که چه‌قدر لطیفه‌اش را دوست داشتم، موتور واژه‌پردازی‌ات را راه می‌اندازد، و حتی از واژه‌پردازخانه‌ات به سراغ احساس‌خانه و عواطف‌دانی وجودت هم می‌رود! می‌گردی همه‌‌جایت را تا چندتا کلمه‌ی مناسب برای توصیف حس و حال خودت پیدا کنی. به نظر من که حسابی ارزشش را دارد، ولی می‌پذیرم که در چت باید خیلی زبردست باشی و چنته‌ات پر باشد تا هم‌پای سرعت گفت‌وگو، کلمه‌هایت از پس توصیف این‌جوری احساساتت بربیایند. خب خیلی وقت‌ها زورمان نمی‌رسد، بنابراین من حضور شکلک‌ها و علائم متناظرشان در سرزمین چت را نه تنها چیز بدی به حساب نمی‌آورم، که فکر می‌کنم در جای خود ابداع کارآمد و جالبی هم بوده؛ ولی چیزی که دوست ندارم اتفاق بیفتد، باز شدن پای این علامت‌ها به بیرون از چت‌هاست! مثلاً به نامه‌ها، مجله‌ها، کتاب‌ها یا هر جای دیگری که آدم دلش می‌خواهد ذوق و خلاقیت از بین کلمه‌ها پیدا کند. این نسل جدید نوجوانان برنا و گرامی که بعضاً نطفه‌شان هم در فضای مجازی منقعد شده، باید بالأخره کله‌ی مبارک را از دایره‌ی واژگان و ادبیات چتی گاهی فاصله بدهند و بلد باشند که بدون این شکلک‌ها هم احساسشان را بنویسند؛ وقتی عجله‌ای برای گفتن و ردشدن ندارند،‌ بتوانند خوب توضیح بدهند خوشحالی‌شان را، غمشان را، بی‌تفاوتی‌شان را، یا دلخورشدنشان را، بدون این‌که از شکلک‌های مرسوم فضای مجازی استفاده کنند.

تلفن همراه برای آسان‌شدن هماهنگی‌ها و ارتباطات در مسافرت‌های مفصل چند خانواده با خودروهای شخصی، یا برگزاری اردوهای دانشجویی و دانش‌آموزی، خیلی وسیله‌ی به‌دردبخوری است، ولی وقتی می‌روی خانه‌ی مادربزرگ و با خویشان دور هم می‌نشینید، آن وسیله را باید بگذاری کنار. امکانات، وقتی در جای خودشان استفاده شوند، خوب هستند؛ نگرانی وقتی آغاز می‌شود که سر و کله‌ی وابستگی پیدا شود. وقتی که دیگر هیچ‌جوره نتوانی بدون :) و :( جمله بسازی و مقصود و حس و حالت را کامل و کافی برسانی!


این‌طور نیست که بگوییم به خاطر کلیشه شدن یک سری عبارت‌ها در زبان و از دست دادن معنای اصیلشان دیگر ناچاریم احساسات واقعی را با اموجی‌ها و شکلک‌ها نشان بدهیم. کافی است قدری تأمل کنیم. مثلاً ممکن است شما بگویید که وقتی از کسی احوال‌پرسی کنیم و بگوید که خوبم»، حدس می‌زنید که این عبارت را از سر عادت گفته، و وماً دلالت بر خوب بودن حال او ندارد، و به این نتیجه می‌رسید که اگر حالتان خوب باشد، گفتن خوبم» مقصود را به درستی منتقل نمی‌کند، و لازم می‌بینید که از شکلک استفاده کنید؛ اما من می‌خواهم بگویم که این‌طور نیست. شما اگر خلاقیت زبانی داشته باشید، می‌توانید به راحتی از این کلیشه‌ها عبور کنید. می‌توانید زبان خاص خودتان را بسازید که حس تازه و تمام‌عیاری را منتقل می‌کند. مثلاً اگر کسی در جواب سؤال شما که خوبی؟» به جای ممنون» یا خوبم» بگوید آره، خیلی» شما یک حس عمیق دریافت می‌کنید، و متوجه می‌شوید که واقعاً حالش خوب است. بنابراین با خلاقیت‌های کوچک زبانی می‌شود از کلیشه‌هایی که معنایشان را از دست داده‌اند، عبور کرد.

 

مسئله‌ی دیگر مسئله‌ی خصوصیات شخصی در سخن‌گفتن است. شما می‌گویید که کلمه‌ها معنایشان را از دست داده‌اند، چون مثلاً از هر کسی که بپرسیم خوبی؟» می‌گوید ممنون، خوبم» و می‌گویید که این یعنی بی‌معنی شدن کلمه‌ها. این مطلب به طور کلی چندان نادرست نیست، ولی من فکر می‌کنم که بستگی به شخص هم دارد و می‌تواند شخص به شخص متفاوت باشد. تصور کنید کسی را که از کلمه‌های متعارف هم با دقت استفاده می‌کند، مثلاً هر کسی را با عنوان داداش» یا عزیزم» خطاب نمی‌کند، و برای به کار بردن کلماتی که می‌توانند معنای ویژه‌ای داشته باشند، دقت به خرج می‌دهد. چنین شخصی وقتی بالأخره روزی به دوستش بگوید داداش»، این کلمه برای دوست او خاص خواهد بود و معنای ویژه‌ای خواهد داشت، چون دوست و اطرافیان هر کس، از شکل حرف‌زدن او و کلماتی که به کار می‌برد، خبر دارند.


[ برگرفته از گفت‌وگوها پیرامون محتوای پست

جمله‌سازی با جدیدترین امکانات روز ]

[

حاشیه‌‌نویسی قبلی بر همان پست ]

 


خلاقیت در انتخاب کلمات، قدری وقت لازم دارد، حداقل برای عموم افراد این‌طور است، ولی گاهی لازم است که آدم این وقت را بگذارد. این‌کار می‌تواند حس و حال خوبی را که قرار است بیان شود، عمیق‌تر و ماندگارتر هم بکند. مثلاً فکر کنید که من برای این‌که بخواهم به شما بگویم حالم خوب است، و نخواسته باشم از عبارات کلیشه‌ای و شکلک‌ها استفاده کنم، مجبورم با دقت بیش‌تری حال خودم را تماشا کنم تا بتوانم توصیف بهتری ازش ارائه دهم، توصیفی که باورپذیر باشد و مقصودم را به درستی منتقل کند. این تماشا کردن، این گشتن به دنبال عبارت مناسب، خودش باعث عمیق‌تر شدن تجربه‌ام از آن حس خوب می‌شود.

[ برگرفته از گفت‌وگوها پیرامون محتوای پست جمله‌سازی با جدیدترین امکانات روز ]

[

حاشیه‌نویسی بعدی بر همان پست ]


متخصص، با تکنیک، خوش‌صدا، و خلاصه می‌توان گفت واجد همه‌ی ویژگی‌هایی که یک خواننده‌ی حرفه‌ای باید داشته باشد. این را تازگی فهمیدم. از قبل‌تر هم می‌شناختمش‌ها، ولی نه این‌طور. یکی دو قطعه ازش شنیده بودم و نیز می‌دانستم به خوبی از پس ایفای صدای نقش‌های اول مجموعه اپراهای عروسکی درباره‌ی شعرای نامدار ایران برآمده. اما داستان از وقتی جدی شد که سر ماجرای دعوت خواننده‌های درِ پیت این بند»های بندِ تمبانی در برنامه‌های تلویزیون، چندتا نقدنوشته و قطعه‌ی ویدیوئی دیدم که به حضور این‌جور افراد در برنامه‌های پرطرفدار اعتراض داشتند، و اغلبشان، در مقابل، همین او را مثال می‌زدند که وقتی مهمان خنداونه و دورهمی بوده، چه‌قدر از دقیقه‌های مختصر این برنامه‌های طنز، برای گفتن حرف‌های به‌دردبخور درباره‌ی موسیقی و آواز ایرانی استفاده کرده، و در نتیجه اگر مهمان برنامه یک خواننده‌ی زحمت‌کشیده و قَدَر و درست‌حسابی باشد، این‌قدر مفید خواهد بود و اگر یک خواننده‌ی قُزمیت باشد برنامه به خاطرات جفنگ و اراجیف خواهد گذشت. این شد که من کنج‌کاو شدم ببینم این آقا در خندوانه چه کرده. دانلودش کردم و دیدم و کلی کیف کردم و کلی چیز یاد گرفتم و خلاصه خیلی خوشم آمد. همان‌شب هرچه‌قدر که از دستم برمی‌آمد از آثار رایگانش دانلود کردم تا بارها گوش بدهم. این موضوع ادامه پیدا کرد تا همین اواخر که حضورش در تیتراژهای تلویزیونی پررنگ‌تر شد. احتمالاً بعد از بیست‌سال تلاش و خوانندگی حرفه‌ای و اجرای کنسرت‌های متعدد برای همه‌ی مردم دنیا، بالأخره شَستش خبردار شده بوده که اغلب مردم ایران قرار نیست خودجوش بدوند پی خواننده‌ای که بهتر و تکنیکی‌تر می‌خواند، و برای شناخته‌شدن لازم است بالأخره خودی نشان بدهد و یک‌جوری مقابل دیدگانشان قرار بگیرد. به هرحال همکاری‌اش با برنامه‌های تلویزیونی، به نظرم کاری ناگزیر و در عین حال شایسته برای بهتر و بیش‌تر شناخته‌شدنش بود. همین لابه‌لا خبر رسید که آلبوم جدید هم داده؛ با موسیقی فرید سعادتمند و شعرهای محمدمهدی سیار. جالب شد! یکی از قطعاتش برای همان سریالی بود که آن موقع تلویزیون داشت پخش می‌کرد، و من هم رایگان دانلودش کردم و از موسیقی بی‌آلایش و دلنشین اثر، و صدای ورزیده و زیبای محمد معتمدی حسابی خوشم آمد. درنگ نکردم و دموی سایر قطعات آلبوم را هم شنیدم و دیدم نمی‌شود راحت ازش گذشت، و متقاعد شدم که این آلبوم را باید خرید! از روزی که خریده‌امش تا حالا، هر وقت فرصتی برای شنیدنش فراهم شده، قدر دانسته‌ام! کم مانده در تاکسی هم فلش بدهم دست راننده و بگویم آقا دمت گرم، تا برسیم مقصد اینو بذار جفتمون صفا کنیم باهاش»!

حالا که بعد از این همه مدت، هم‌چنان قطعات حالا که می‌روی» برایم لذت‌بخش، شورآفرین و دلنشین است، می‌توانم با خیال راحت به کسانی که تا حالا نشنیده‌اند، پیشنهاد بدهم.

 

 


از

این‌جا می‌توانید این آلبوم را با قیمت مناسبی به صورت قانونی خریداری و با بهترین کیفیت دانلود کنید؛ و با کلیک روی 

این لینک هم می‌توانید مجموعه‌ی تک‌آهنگ‌هایی را که محمد معتمدی در طول سالیان خوانده، رایگان دریافت نمایید.

گرچه از بینشان انتخاب آسان نیست، برف» و همراه نسیم» را از میان تک‌آهنگ‌ها مهمان ما باشید. :)


دو سه سال پیش، محمدحسین شده بود مسئول یک اردو برای جماعتی از دانشجوهای دانشگاه تهران. همین ورودی‌های بزرگوار جدید که نشاط جوانی از سروکولشان بالا می‌رود! چندتا اتوبوس دانشجوی تازه‌وارد را سپرده‌بودند دستش و همه‌ی کارهای اردو را هم باید رسیدگی می‌کرد. این را بعد از سفرش فهمیدم، وقتی که با دوستان دور هم جمع شده بودیم و گپ می‌زدیم. محمدحسین -که فکر کنم پیش از آن تجربه‌ی چنین کاری را در این حد و اندازه نداشت- هی از پیچیدگی و سختی کارها و هماهنگی‌ها می‌گفت، و هی تأکید می‌کرد که چه‌قدر گوشی همراه چیز خوبی است، و اساسی شگفت‌زده بود از این‌که وقتی این موجود را اختراع نکرده بودند، چه‌طوری جماعتی را می‌برده‌اند اردو! شگفت‌زدگی هم دارد صد البته. خود من هم که بعدش به موضوع فکر می‌کردم، می‌دیدم برای بعضی از هماهنگی‌ها و کارهای اردو که هیچ، اگر بخواهیم دو سه تا ماشین با هم مسافرت خانوادگی هم برویم، برای هماهنگی‌های بین راهی به جز استفاده از این وسیله، هیچ راه دیگری به ذهنم نمی‌رسد. امکانات خیلی کارها را آسان کرده. قبول ندارید؟ بیایید این را ببینید:

سعید در تحلیلش نوشته است که برای درست فهمیدن این مطلب لازم است مقدمات مربوط به آن مطالعه شود حرف سعید تمام شد این حرف سعید از جهاتی درست به نظر می‌رسد مسعود در ارزیابی حرف سعید به نکات مهمی اشاره می‌کند می‌گوید تمامی مقدماتی که برای فهمیدن مطلب لازم دانسته شده ضروری نیستند حرف مسعود تمام شد من فکر می‌کنم نقد مسعود بر حرف سعید به‌جا باشد

عجله نکنید! هم ربطش را می‌فهمید، هم معنای نداشته‌اش را! تازه هوایتان را داشتم و برای این‌که خیلی هم سخت نباشد، در این نمونه‌ی غیرواقعی -یعنی همان بند قبلی- اجازه دادم حروفْ نقطه‌هایشان را نگه‌دارند! آن بند برای این است که شما را به یاد زمانی بیندازد که هنوز علامت‌های ویرایشی وجود نداشت، و برای رساندن درست منظور و پیش‌گیری از برداشت‌های غلط، مجبور بوده‌اند توضیح بدهند. گیومه باز را توضیح بدهند، گیومه بسته را توضیح بدهند، همه‌چیز را توضیح بدهند. می‌بینی در همین فقره چه‌قدر جای خالی گیومه‌های کوچک و عزیز احساس می‌شود؟! کاتب بی‌چاره برای این‌که امانت‌داری خودش را در نقل‌قول‌ها سرسختانه مراعات کند، چاره‌ای نداشته جز این‌که با جمله‌ای عبارتی توضیحی چیزی شروع و پایان جمله‌های نقل‌شده را توضیح دهد. من نمونه‌های این‌طوری را در آثار عربی‌زبان دانشمندان ایرانی زیاد دیده‌ام. حالا غیر از گیومه، همه می‌دانند که علامت تعجب و علامت پرسش و بقیه‌ هم خیلی به‌دردبخور هستند. من که تا به حال هیچ‌وقت مسئول کل برگزاری اردو برای جماعتی از دانشجوهای تازه‌وارد نبودم تا فواید گوشی را آن‌چنان درک کنم که محمدحسین فهمیده‌؛ ولی در عوض خیلی‌وقت‌ها به این فکر کرده‌ام که وقتی هنوز این علامت‌های نگارشی اختراع نشده بود، واقعاً چه‌طوری سؤالی یا خبری بودن یک عبارت همیشه درست تشخیص داده می‌شده، یا چه‌طوری وقتی نویسنده‌ای می‌خواسته اغراق کند یا چاشنی شوخی بپاشد به متنش یا خالی ببندد یا این‌جور چیزها، بدون گذاشتن علامت تعجب در پایان جمله، جلوی سوءتفاهم‌ها را می‌گرفته.

من، به نظر خودم یکی از جواب‌هایی که می‌شود داد این است که وقتی امکاناتی را در اختیار داشته باشیم و عادت کرده باشیم که هی ازش استفاده کنیم، نمی‌توانیم تصور کنیم که بدون آن چه‌طوری می‌شود زندگی کرد. مثلاً آیا می‌توانید تصور کنید که یک زمانی چند خانواده با هم با خودروهای شخصی به سفر می‌رفته‌اند، یا اردوهای بزرگ دانشجویی و دانش‌آموزی برگزار می‌شده، و هیچ خبری هم از تلفن همراه نبوده؟! من و محمدحسین که نتوانستیم! یعنی اگر یک امکاناتی را نداشته باشیم، خوب می‌دانیم که بدون آن‌ چه‌طوری نیازها را برطرف کنیم، و در عین حال می‌توانیم تصور کنیم که وقتی فلان امکانات باشد چه‌قدر خوب می‌شود و کار‌ راه می‌اندازد؛ ولی وقتی امکانات در اختیارمان قرار گرفت و به آن وابسته شدیم، دیگر بدون آن‌ها نمی‌توانیم زندگی کنیم، و حتی تصور نبودنش هم آزارمان می‌دهد.

الان هم نسبت به گذشته امکانات بیش‌تر شده و کتاب‌های زیادی داریم که با علائم نگارشی مثل نقطه و ویرگول و نقطه‌ویرگول و دونقطه و گیومه و علامت تعجب و علامت پرسش، به خوبی نوشته و ‌ویرایش شده‌اند و کاملاً قابل فهم هستند. گرچه قبلاً که این امکانات نبود به هرحال یک‌جوری مشکلشان را حل می‌کردند؛ ولی الان که این امکانات را داریم، تصور نبودنشان برایمان سخت است. خب حالا یک سؤال بپرسم. به نظرتان آیا می‌شود امکانات دیگری هم فراهم کرد که کار از اینی هم که هست راحت‌تر شود؟ اگر از شما بخواهند برای ساده‌تر شدن نوشتن و انتقال منظور درست در متن و پیش‌گیری از سوءتفاهم و همه‌ی این‌ها که گفتم، چیزهای دیگری به قواعد نوشتاری اضافه کنید، چیزی به ذهنتان می‌رسد؟ من که نه تنها چیزی به ذهنم می‌رسد، بلکه می‌خواهم در این‌باره یک حدس باحال هم بزنم! این‌که بعید نمی‌دانم سال‌ها بعد، کسانی که دستشان به آثار چاپ‌شده در زمان ما می‌رسد، با تعجب و شگفتی و دهان بازمانده و چشم‌های خیره‌شده به مطبوعات و منشورات مفصلِ دوران ما، بپرسند که چه‌طور آن زمان بدون علامت‌های :) و :( و :| و :/ و D: منظورشان را می‌رساندند و هیچ برداشت اشتباه یا سوءتفاهمی هم در کار نبوده!

بله! اگر اهل فضای مجازی باشید یا حتی گاهی در آن پرسه زده باشید،‌ حتماً خوب احساس کرده‌اید که چه‌قدر جای پای شکلک‌ها یا این علامت‌های شبیه شکلک‌ها بین حرف‌ها و جمله‌ها محکم شده، و انگار بدون آن‌ها نمی‌شود حرف زد و منظور را درست منتقل کرد. خب، حالا این خوب است؟ بد است؟ هم خوب است، هم بد است؟‌ بیایید کمی راجع به‌ش حرف بزنیم.

این علامت‌ها در گفت‌وگوهای مکاتبه‌ایِ سریع و کوتاهِ فضای مجازی خیلی به کار می‌آیند و کارها را راحت می‌کنند. احتمالاً زادگاه علامت‌ها و شکلک‌ها، سرزمین عجیب و نسبتاً جدیدی است به نام چت». در چت، تعدادی آدم می‌خواهند با سرعتِ یک مکالمه‌ی واقعی با هم گفت‌وگو کنند و پیام‌ها و احساس‌ها و واکنش‌هایشان را انتقال بدهند. وقتی با کسی رودررو صحبت می‌کنی، کلمات تنها ابزارهای توصیف حس و حال‌هایت نیستند. حتماً قبول دارید که سر و شکل و قیاقه و طرز نگاه و کلاً هر چیزی که در چهره پیداست، قسمت‌های خیلی مهمی از یک گفت‌وگو است، و در انتقال پیام نقش مهمی دارد. در گفت‌وگوی تلفنی، جای این بخش‌ها خالی است، اما لحن و سرعت کلام و طنین صدای طرف مقابل، تا اندازه‌ی خوبی این جای خالی را جبران می‌کند و فرآیند انتقال حس‌ و حال و پیام را، با سرعت قابل قبولی سرپا نگه‌می‌دارد. اما وقتی قدم در سرزمین چت می‌گذاری، دیگر نه طرفت را می‌بینی و نه صدایش را می‌شنوی. به نظر کاملاً هوشمندانه می‌آید که شکلک‌ها و علائم متناظر آن‌ها، به یاری‌تان بشتابند و نگذارند هیچ نقصی در سرعت و کیفیت انتقال عواطف و واکنش‌ها احساس شود. بنابراین باید به فایده‌ی این علامت‌ها اعتراف کنیم و نقششان را در سرعت‌بخشی به انتقال پیام در چت‌ها به رسمیت بشناسیم. این‌کار را می‌کنیم، اما این یک‌سوی قضیه است! شایسته است که هوشمند باشیم و ببینیم در این بازی چه چیزی را به دست می‌آوریم و چه چیزی را از دست می‌دهیم.
سی‌سال پیش، وقتی که یک عاشقِ به‌سفررفته برای معشوقش نامه‌ای می‌نوشت، فرصت کافی داشت تا پروبال خیالش را باز کند و تعبیرهای جورواجور و دل‌انگونک بسازد، تا به شکل غافلگیرانه‌ و دلچسب و خفنی معشوق نازنینش را از علاقه یا خوشحالی یا غم یا دلتنگی یا هر حس و حال دیگری که دارد، با خبر کند. می‌خواهم بگویم وقتی امکانات پیش‌رفته‌ی به‌روز در اختیار نداشته باشی، مجبور می‌شوی خودت چیزی سر هم کنی تا کارت را راه بیندازد؛ و وقتی با دقت و مواظبت این‌کار را بکنی، کم‌کم یاد می‌گیری که چیزهای درست و حسابی هم سر هم کنی. یعنی یک هم‌چین اتفاق ساده‌ای، باعث خلاقیت و هنرورزی می‌شود. زمانی که رسم نبود مردم همه‌ی لباس‌هایشان را از بازار بخرند، مادرها دست به قیچی می‌شدند و برای فرزندانشان لباس می‌دوختند. گرفتی؟‌ نبود امکانات، خلاقیت مادر را شکوفا می‌کرد. این‌کار از خیلی جهات خوب بود و شانصد فایده داشت، اما جامعه‌ی امروزمان آن‌ها را به قیمت فواید تولید صنعتی لباس شیک و باکلاس، از دست داده. این‌که معامله‌ی سودآوری بوده یا زیان‌بخش، اصلاً موضوع بحث ما نیست. می‌خواهیم درباره‌ی این صحبت کنیم که نبودن شکلک‌ها و علامت‌های شبیهشان، چه خلاقیت‌هایی را در نوشته‌ها و نامه‌نگاری‌ها سبب می‌شد، که حالا با این فراوانی امکانات جای خالی‌اش احساس می‌شود!

وقتی فرصت کافی داشته باشی تا فکر کنی و ببینی چه‌طوری می‌توانی مثلاً حال خوبت را برای یارت توصیف کنی، و البته یک دونقطه‌پرانتز معنی‌دار هم در دست‌وبالت نداشته باشی، دایره‌ی واژگانت را شخم می‌زنی و به هر قیمتی که شده، جمله‌ای می‌سازی که کوتاه باشد و رسا، و در عین حال زیبا باشد و ترجیحاً بدیع و خلاقانه. چت، ناگزیر یک مکاتبه به حساب می‌آید، نه یک گفت‌وگوی تلفنی و نه یک‌ دیدار حضوری. وقتی صحبت از نوشتن است، آدم توقع دارد خلاقیت‌های ادبی، هم‌چنان عرصه‌ی ظهور داشته باشند. همین‌که بعد از خندیدن به لطیفه‌ای که دوستت برایت نوشته، بنشینی و فکر کنی که چه‌طور برایش بنویسم که چه‌قدر لطیفه‌اش را دوست داشتم، موتور واژه‌پردازی‌ات را راه می‌اندازد، و حتی از واژه‌پردازخانه‌ات به سراغ احساس‌خانه و عواطف‌دانی وجودت هم می‌رود! می‌گردی همه‌‌جایت را تا چندتا کلمه‌ی مناسب برای توصیف حس و حال خودت پیدا کنی. به نظر من که حسابی ارزشش را دارد، ولی می‌پذیرم که در چت باید خیلی زبردست باشی و چنته‌ات پر باشد تا هم‌پای سرعت گفت‌وگو، کلمه‌هایت از پس توصیف این‌جوری احساساتت بربیایند. خب خیلی وقت‌ها زورمان نمی‌رسد، بنابراین من حضور شکلک‌ها و علائم متناظرشان در سرزمین چت را نه تنها چیز بدی به حساب نمی‌آورم، که فکر می‌کنم در جای خود ابداع کارآمد و جالبی هم بوده؛ ولی چیزی که دوست ندارم اتفاق بیفتد، باز شدن پای این علامت‌ها به بیرون از چت‌هاست! مثلاً به نامه‌ها، مجله‌ها، کتاب‌ها یا هر جای دیگری که آدم دلش می‌خواهد ذوق و خلاقیت از بین کلمه‌ها پیدا کند. این نسل جدید نوجوانان برنا و گرامی که بعضاً نطفه‌شان هم در فضای مجازی منعقد شده، باید بالأخره کله‌ی مبارک را از دایره‌ی واژگان و ادبیات چتی گاهی فاصله بدهند و بلد باشند که بدون این شکلک‌ها هم احساسشان را بنویسند؛ وقتی عجله‌ای برای گفتن و ردشدن ندارند،‌ بتوانند خوب توضیح بدهند خوشحالی‌شان را، غمشان را، بی‌تفاوتی‌شان را، یا دلخورشدنشان را، بدون این‌که از شکلک‌های مرسوم فضای مجازی استفاده کنند.

تلفن همراه برای آسان‌شدن هماهنگی‌ها و ارتباطات در مسافرت‌های مفصل چند خانواده با خودروهای شخصی، یا برگزاری اردوهای دانشجویی و دانش‌آموزی، خیلی وسیله‌ی به‌دردبخوری است، ولی وقتی می‌روی خانه‌ی مادربزرگ و با خویشان دور هم می‌نشینید، آن وسیله را باید بگذاری کنار. امکانات، وقتی در جای خودشان استفاده شوند، خوب هستند؛ نگرانی وقتی آغاز می‌شود که سر و کله‌ی وابستگی پیدا شود. وقتی که دیگر هیچ‌جوره نتوانی بدون :) و :( جمله بسازی و مقصود و حس و حالت را کامل و کافی برسانی!


در اغلب روزهای زندگی، صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شویم، چه‌کار می‌کنیم؟ درباره‌ی خودم مرور می‌کنم. بعد از جمع‌کردن رخت‌خواب و آبی به دست‌وصورت زدن، نوبت به پیش‌صبحانه و صبحانه و پس‌صبحانه می‌رسد! یک‌چیزی بخوریم راه گلو باز شود، بعد یک‌چیزی بخوریم که از گلو عبور کند، بعد یک‌چیزی بخوریم که بعد صبحانه بچسبد،‌ و خلاصه کلی وقت صرف این خوردن‌ها می‌شود.

هنری دیوید ثورو (1817-1832) در همان فصل اول والدن» به این اشاره می‌کند که آدم تا چه اندازه باید به ضروریات زندگی‌اش بند شود، و از چه زمانی باید تکاپو برای آن‌ها را کافی بشمارد و به پله‌های بالاتر زندگی قدم بگذارد. یک مثال جالب می‌زند. دانه، تا زمانی که برای رفع نیازهای ضروری‌اش کافی باشد ریشه می‌دواند، و بعد از آن سر از خاک بیرون می‌آورد و مسیرش را به آسمان پیش می‌گیرد. بزرگ می‌شود و شاخه می‌آورد و میوه به ثمر می‌رساند. اگر قرار بود دانه تا آخر عمرش فقط ریشه بدواند تا از خاک هرچه را که دارد برای خود جذب کند، هیچ‌وقت شاخسار سبزش بر زمین سایه نمی‌افکند و میوه‌هایش سبد باغبان را پر نمی‌کرد. حالا اگر چیزهایی را که برای زنده‌ماندن لازم است، مثل غذا، بخواهیم فراهم آوریم، چه‌قدر و تا کجا باید پیش برویم؟ این همان سؤال اساسی است.

خب، بقیه‌ی روز را چه‌طور می‌گذرانیم؟ درباره‌ی خودم که مرور می‌کنم، لابه‌لای کار و یا حتی گاهی حین آن به بهانه‌ی استراحت میان کار، گاه‌به‌گاه سرک می‌کشم به انبان خوردنی‌ها. تنقلات یا قدری نوشیدنی گزینه‌های پرتکرار هستند. معمولاً همین استراحتی که با خوردن یا نوشیدن معنای درست و حسابی پیدا کرده، مقدار قابل اعتنایی وقت می‌گیرد. می‌توانم آن سؤال اساسی را دوباره بپرسم. چه‌قدر از این خوردن‌ها برای رفع نیاز ضروری بدن به خوراک و نوشیدنی، کافی است؟

فکر می‌کنم که ماه رمضان برای کسانی که روزه می‌گیرند، کلی وقت مفید به ارمغان می‌آورد! برنامه‌ی صبح‌های ماه رمضان، به جای آن‌چه در بند اول گفتم، این‌طوری می‌شود که از خواب بیدار می‌شویم، دست و روی خود را می‌شوییم و ده ثانیه تأمل می‌کنیم و می‌بینیم که قرار نیست چیزی بخوریم و می‌رویم سراغ کارمان. طول روزش چه‌طور می‌گذرد؟ خسته می‌شویم، بلند می‌شویم که استراحتی بکنیم. استراحت برای تکاندن خستگی کار، طی حدود پنج دقیقه به نتیجه می‌رسد و خوردنی و نوشیدنی هم قرار نیست وقت بیش‌تری بگیرد. برمی‌گردیم سر کارمان. در ماه رمضان، به خوبی می‌توانم لمس کنم که خوردن و نوشیدن، به شدت بر خلاف تصوری که از قبل داشتم، چه‌قدر هر روز وقت ما را می‌گیرد! این در حالی است که یک وعده‌ی حساب‌شده‌ی سحریِ ماه رمضان تا ساعت‌ها بعد از سحر به خوبی از عهده‌ی تأمین انرژی لازم برای کار -خصوصاً اگر کارهای یدی و بدنی نباشد- برمی‌آید. راستی ما چه‌قدر برای غذا -یا دیگر چیزهایی که برای زنده‌ماندن بیش از حد کفاف نیازشان نداریم- ریشه می‌دوانیم و وقتمان را ضایع می‌کنیم؟!


در اغلب روزهای زندگی، صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شویم، چه‌کار می‌کنیم؟ درباره‌ی خودم مرور می‌کنم. بعد از جمع‌کردن رخت‌خواب و آبی به دست‌وصورت زدن، نوبت به پیش‌صبحانه و صبحانه و پس‌صبحانه می‌رسد! یک‌چیزی بخوریم راه گلو باز شود، بعد یک‌چیزی بخوریم که از گلو عبور کند، بعد یک‌چیزی بخوریم که بعد صبحانه بچسبد،‌ و خلاصه کلی وقت صرف این خوردن‌ها می‌شود.

هنری دیوید ثورو (1817-1862) در همان فصل اول والدن» به این اشاره می‌کند که آدم تا چه اندازه باید به ضروریات زندگی‌اش بند شود، و از چه زمانی باید تکاپو برای آن‌ها را کافی بشمارد و به پله‌های بالاتر زندگی قدم بگذارد. یک مثال جالب می‌زند. دانه، تا زمانی که برای رفع نیازهای ضروری‌اش کافی باشد ریشه می‌دواند، و بعد از آن سر از خاک بیرون می‌آورد و مسیرش را به آسمان پیش می‌گیرد. بزرگ می‌شود و شاخه می‌آورد و میوه به ثمر می‌رساند. اگر قرار بود دانه تا آخر عمرش فقط ریشه بدواند تا از خاک هرچه را که دارد برای خود جذب کند، هیچ‌وقت شاخسار سبزش بر زمین سایه نمی‌افکند و میوه‌هایش سبد باغبان را پر نمی‌کرد. حالا اگر چیزهایی را که برای زنده‌ماندن لازم است، مثل غذا، بخواهیم فراهم آوریم، چه‌قدر و تا کجا باید پیش برویم؟ این همان سؤال اساسی است.

خب، بقیه‌ی روز را چه‌طور می‌گذرانیم؟ درباره‌ی خودم که مرور می‌کنم، لابه‌لای کار و یا حتی گاهی حین آن به بهانه‌ی استراحت میان کار، گاه‌به‌گاه سرک می‌کشم به انبان خوردنی‌ها. تنقلات یا قدری نوشیدنی گزینه‌های پرتکرار هستند. معمولاً همین استراحتی که با خوردن یا نوشیدن معنای درست و حسابی پیدا کرده، مقدار قابل اعتنایی وقت می‌گیرد. می‌توانم آن سؤال اساسی را دوباره بپرسم. چه‌قدر از این خوردن‌ها برای رفع نیاز ضروری بدن به خوراک و نوشیدنی، کافی است؟

فکر می‌کنم که ماه رمضان برای کسانی که روزه می‌گیرند، کلی وقت مفید به ارمغان می‌آورد! برنامه‌ی صبح‌های ماه رمضان، به جای آن‌چه در بند اول گفتم، این‌طوری می‌شود که از خواب بیدار می‌شویم، دست و روی خود را می‌شوییم و ده ثانیه تأمل می‌کنیم و می‌بینیم که قرار نیست چیزی بخوریم و می‌رویم سراغ کارمان. طول روزش چه‌طور می‌گذرد؟ خسته می‌شویم، بلند می‌شویم که استراحتی بکنیم. استراحت برای تکاندن خستگی کار، طی حدود پنج دقیقه به نتیجه می‌رسد و خوردنی و نوشیدنی هم قرار نیست وقت بیش‌تری بگیرد. برمی‌گردیم سر کارمان. در ماه رمضان، به خوبی می‌توانم لمس کنم که خوردن و نوشیدن، به شدت بر خلاف تصوری که از قبل داشتم، چه‌قدر هر روز وقت ما را می‌گیرد! این در حالی است که یک وعده‌ی حساب‌شده‌ی سحریِ ماه رمضان تا ساعت‌ها بعد از سحر به خوبی از عهده‌ی تأمین انرژی لازم برای کار -خصوصاً اگر کارهای یدی و بدنی نباشد- برمی‌آید. راستی ما چه‌قدر برای غذا -یا دیگر چیزهایی که برای زنده‌ماندن بیش از حد کفاف نیازشان نداریم- ریشه می‌دوانیم و وقتمان را ضایع می‌کنیم؟!


چند وقت پیش با احسان داشتیم یکی از قسمت‌های مستند-مسابقۀ ضدگلوله» را می‌دیدیم. یک مسابقۀ هیجان‌انگیزِ میدانی که شبیه‌سازی بسیار خوبی با یک رویارویی نظامی واقعی داشت؛ با تصویربرداری شایسته و تدوین خوب و افزودنی‌های جذاب. احسان که اتفاقاً پای کار دنبال‌کردن خوب‌های سینمای جهان هم هست، می‌گفت در ایران اگر بخواهیم برای جذب مخاطب به رقابت با غول‌های سینمایی و رسانه‌ای دنیا برخیزیم، راه درست فقط همین‌جور برنامه‌هاست. یک نمونۀ دیگرش را هم نمایش بزرگ شب آفتابیِ» بهزاد بهزادپور مثال می‌زد که جلوه‌های ویژۀ میدانی -مثل انفجار- در اطراف محل نشستن تماشاگران واقعاً اجرا می‌شد و تکنیک‌های میدانی خوب دیگری را هم در اجرای پروژۀ بزرگ نمایشی خود به کار گرفته بود. به نظر احسان در این حوزه کار درست این است که یک‌راست برویم سراغ خلاقیت‌های این‌شکلی. به بیان دیگر، این نقطه جایی‌ست که داخل محدودۀ دایرۀ شایستگی ما برای کار نمایشی و تلویزیونی است؛ وگرنه در سینمای داستانی، به پای گنده‌ها رسیدن کار این یکی دو روزِ ما نیست.

رولف دوبلی برای داشتن زندگی خوب بحث دایرۀ شایستگی» فرد را مطرح می‌کند؛ یعنی هر کسی تمرکز کند روی کاری که آن را از عموم مردم خیلی بهتر انجام می‌دهد. اگر چنین کنیم، انرژی‌مان هدر نمی‌رود و زودتر به مطلوب می‌رسیم. به‌نظرم دایرۀ شایستگی ملی» هم داریم. برای مثال، از نظر احسان در زمینۀ رسانه دایرۀ شایستگی ما آثار غیرسینمایی است، نمونه‌اش همان برنامه‌هایی که گفتم.

دربار‌ۀ ادبیات هم می‌توانیم بپرسیم که دایرۀ شایستگی ملی ما شامل چیست. در کشور ما کلاس،‌ کارگاه، کتاب، استاد و علاقه‌مند به داستان‌نویسی تا دلتان بخواهد داریم. اتفاق تازه‌ای هم نیست و سال‌هاست که ماجرا همین است. اما با این حال چند درصد دنبال‌کنندگان این راه آثار ماندنی و واقعاً خوب ارائه داده‌اند؟ قله‌های ادبی معاصر ما که دوباره فتح‌کردنشان کار ساده‌ای به نظر نمی‌رسد؛ با بزرگان داستان‌نویسی جهان چه‌قدر توانستند یا می‌توانند رقابت کنند؟ این موضوع در زمینۀ فیلمنامه‌نویسی چه وضعیتی دارد؟ رمان‌هایی که به دست نویسندگان خوش‌قلم ما نوشته می‌شود،‌ در همین کشور خودمان، نسبت به رمان‌های ترجمه‌ای چه‌طور بازاری دارند؟ حالا بر اساس تجربه‌ها و هر محاسبۀ علمی و اقتصادی و فرهنگی که می‌دانید، به نظرتان اصرار و رؤیاپردازی برای نوشتن رمان، در کشور ما قدم‌زدن در محدودۀ دایرۀ شایستگی هست یا نیست؟
فارغ از پاسخی که به این سؤالات می‌دهید، اصلاً چرا رمان‌نوشتن و داستان‌نویسی در جامعۀ ما طرفدار بیش‌تری از سایر سبک‌های نویسندگی جذاب دارد؟ شاید چون آسان‌تر به نظر می‌رسد! اما می‌دانیم که چنین نیست و تجربه‌ای هم که ازش یاد شد می‌تواند این را نشان بدهد. پس چرا به شکل‌های دیگر نوشتن و حرف‌زدن و فکرکردن چندان توجهی نمی‌شود؟ مثلاً می‌توانیم مطالعات و تأملات خودمان را چند‌برابر بیش‌تر و عمیق‌تر کنیم و به دنبال آن جستارهای علمی یا روایی جذاب و مفید و خواندنی بنویسیم. می‌توانیم تأملاتی را در آثار کهن بیابیم و به زبان امروز بازنویسی کنیم و اثر مفیدی بازبیافرینیم. اگر بلد باشیم حرف‌های قلمبه‌سلمبه را طوری بزنیم که همه بفهمند، هیچ بعید نیست که حرف‌هایمان از بسیاری رمان‌ها خریدار بیش‌تری داشته باشد، و از شما چه پنهان، من فکر می‌کنم به شرط بیش‌تر و بهتر خواندن و اندیشیدن و صبرکردن و قدردانستن سنت ژرفِ علمی و ادبیِ خودمان، یک چنین کارهای غیرداستانی بیش از داستان در دایرۀ شایستگی ما قرار دارند.

احسان خلاقیت سازندگان آن آثار نمایشی و جسارتشان را برای دست‌‌کشیدن از تولید اثر سینماییِ داستانی تحسین می‌کرد. چه اشکالی دارد که علاقه‌مندان به نوشتن هم دست از اصرار برای داستان‌نویش‌شدن بکشند و گسترده‌تر بیندیشند؟ فکر می‌کنم خوب باشد که پیش از هر چیز دایرۀ شایستگی فردی و ملی-میهنی‌مان را به خوبی بشناسیم، و بعد هم تمرکز کنیم روی زدن حرف‌های خوب و راهگشا برای خودمان یا دیگران، در هر شکل و قالبی که بهتر از پسش برمی‌آییم و خواندنش هم به قدر یک داستان می‌تواند حال خوب بیافریند یا لذت ببخشد.


ترجیح می‌دهم به جای یک فهرست طولانی و رؤیایی از انتظاراتی که می‌شود در جهان‌های ممکن از یک سرویس‌دهندۀ وبلاگ داشت، در پی فراخوان پیشنهاد برای توسعه امکانات بلاگ، فعلاً اکتفا کنم به یکی دو پیشنهاد ساده و شدنی، که البته به نظرم اولویت هم دارد و مفید و موثر خواهد بود. اگر این پیشنهادها پی‌گیری شدند و به نتیجه رسیدند، برای گام بعدی می‌رویم سراغ پیشنهادهای دیگرمان. به نظر من اگر بقیۀ دوستان هم دغدغۀ جدی‌گرفته‌شدن این پیشنهادات را دارند، خوب است که به جای ارائۀ فهرست‌های بلند بالا - و بعضاً تخیلی!- تمرکز کنند روی مطالبۀ یکی دوتایی که فکر می‌کنند در اولویت است یا برای اغلب هم مدنظر است، باشد که نتیجه ببخشد.

خب، برویم سراغ پیشنهادهای من.

 

یک. دست‌کم صفحۀ اصلی مرکز مدیریت وبلاگ، صفحۀ مدیریت کامنت‌ها و صفحۀ درج پست، واکنش‌گرا (ریسپانسیو) شود تا در نمایشگر کوچک (مثل گوشی تلفن همراه) جعبه‌ها زیر یک‌دیگر نمایش داده شوند و کاربری آسان‌تری داشته باشند.

 

دو. یک اپلیکیشن سادۀ اندروید برای دسترسی به امکانات اصلی و پرکاربردتر فراهم شود که در گام اول کافی‌ست فقط قابلیت‌های زیر را داشته باشد:

الف. امکان درج پست جدید بدون قابلیت‌های پیش‌رفتۀ ویرایشگری متن (نسخۀ اندروید بهتر است مینیمال و ساده باشد و از امکانات غیرضروری پرهیز کند.)

ب. نمایش پست‌های وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کنیم در محیطی شبیه فیدخوان بدون نمایش قالب اختصاصی آن وبلاگ، به همراه قابلیت اعلان برای وبلاگ‌های به‌روزشده در صورت تمایل کاربر، و امکان درج کامنت در همان محیط ساده برای پست‌های دیگران.

ج. امکان نمایش وبلاگ‌های بیان در همان قالب ساده از طریق نشانی آن‌ها (یک جور فیدخوان یا مرورگر داخلی خیلی ساده که صرفاً برای بازکردن بلاگ‌های بیان و خواندن پست‌ها و کامنت‌گذاشتن به کاربیاید، و به جای قالب اختصاصی یک فرم مینیمال ساده و زیبا داشته باشد. طبیعتاً در چنین فضایی نیازی به درج کامل نشانی وبلاگ‌ها نخواهد بود و قسمت اول آن‌ها کفایت می‌کند.)

د. نمایش کامنت‌های دریافت شده به همراه قابلیت اعلان در صورت تمایل کاربر، و امکان پاسخ به کامنت‌ها.

هـ. نمایش خلاصۀ آمار

 

دربارۀ اپلیکیشن نباید ایده‌آل‌خواه باشیم! بقیۀ کاربردها واقعاً نیازی نیست که در نسخۀ گوشی فراهم شود. از این گذشته، شاید ایده‌آل بودن اپلیکیشن در ایده‌آل نبودنش باشد! یعنی ساده، سبک و روان بودن اپلیکیشن بسیار بسیار مهم‌تر از این است که همۀ قابلیت‌های نسخۀ وب را داشته باشد. بقیۀ کارها را کاربر می‌تواند در مواقع وم با کامپیوتر انجام دهد.

 

و نیز یک مورد کوچک دیگری هم هست که دیدم دوست دیگری هم پیشنهاد داده بودند، و گرچه به نظرم اولویت زیادی ندارد، ولی در پی به راه افتادن این فراخوان‌ها و پویش‌ها و به طور کلی تعامل بین وبلاگی، اگر شدنی باشد، خیلی جالب به نظر می‌رسد: این‌که اگر کسی در متن پست وبلاگش، وبلاگ بیانیِ دیگری را لینک کرد (یا آدرسش را مثلاً در بین کلمات کلیدی یا در جای ویژه‌ای برای این‌کار درج نمود)، این موضوع به اطلاع وبلاگ لینک‌شده یا خطاب‌شده هم برسد. (چیزی مشابه همان منشن در پیام‌رسان‌ها و شبکه‌های اجتماعی، اما متناسب با فضای وبلاگی)

 

ضمناً همان‌طور که برخی دوستان هم اشاره کرده بودند، حساسیت بیان روی حفظ حریم خصوصی کاربران بسیار شایستۀ تقدیر و دوست‌داشتنی است. من هم از این بابت متشکرم، و امیدوارم این سرویس‌دهندۀ محبوب در هر صورت و در ضمن توسعه و به‌روزرسانی‌های کاربردی خود، در این زمینه هم‌چنان توجه و مراقبت جدی داشته باشد.

 

فعلاً همین. اگر همین مقدار عملی شد، پیشنهادات بعدی‌‌ام را مطرح می‌کنم، و فعلاً نیازی به فسفرسوزاندن و قلم‌فرسایی نیست. :)

 

+ با سپاس از مهدی صالح‌پور به خاطر دعوت به مشارکت در این فراخوان. (کسی دیگه که من رو دعوت نکرده بوده؟ چون پیش میاد که متوجه نشم!)


[ این یادداشت را می‌توانید گوش کنید. ]

آرزوداشتن و در کهکشان آرزوها مرغ خیال را پرواز دادن، فکر می‌کنم که راهی ساده، سریع و نسبتاً تضمینی برای بدبخت‌شدن باشد! البته نه بدبخت‌شدن، که احساس کاذب -اما عمیق- بدبختی. آرزوها جادوگران کهن‌سالی هستند که بی‌هیچ‌زحمتی صاحب بی‌چاره‌شان را به بزم ناکامی و شکست و حسرت و غم و اندوهی طویل دعوت می‌کنند.

خیالِ آشفته‌ای سرک می‌کشد به هزارنقطۀ نامربوط به زندگی، و آن‌ها را بزک می‌کند تا برای زندگی‌اش معنا و شادمانی بیاورند؛ و آن‌گاه، این آرزوهای دور و دراز را در آغوش می‌کشد،‌ و سپس خاطر مشوشش را با توجیهی ساده التیام هم می‌دهد. نام‌های شیک و پسندیده‌ای مثل چشم‌انداز و هدف برایش برمی‌گزیند و از این رهگذار وجدانش را از نیش صفت نکوهیدۀ طول أمل» رها می‌سازد. نام که حقیقت را عوض نمی‌کند. آرزو هم نه‌تنها صرفاً مال و مقام نیست، که صرفاً امورات مرتبط با دنیا هم نیست، و نه حتی صرفاً آن‌چه به مادیات و معنویات یک‌نفر مربوط می‌شود. می‌خواهم جسارت به‌خرج دهم و هر هدف بلندمدتـ»ـی را -این کلیدواژۀ موفقیت‌های دروغین مدرن- همان آرزوی دور و دراز بدانم. پیامبران دروغینی که از قوم به‌فنا رفته‌شان، چند نفرِ به‌قله‌رسیده را عَلَم می‌کنند و هوش و خرد را از مردمان سراسیمه در هوس رفاه و پرستیژ می‌ربایند، و همه را مسحور هدف‌گذاری‌های خیال‌بافانه و آرزواندیشی می‌کنند.

کسی که به جای محو بودن در خیال قله‌ای که آن‌سوی ابرهاست، راه» را در پیش گرفته و توجه به آن قله تنها -و حداکثر- برای آن است که مسیر را غلط طی نکند، از مسیرش بهره می‌برد، صعود می‌کند و شاید به قله هم برسد، و اگر هم نرسد برایش ملالی نیست؛ اما کسی که از ابتدا برای قله‌ای بسیار دور از دست و نظر راه می‌پیماید، هر گامی که بردارد قماری است که به شکست و ناکامی و اندوه نزدیک‌تر است تا خوش‌کامی و موفقیت، چون تک‌تک قدم‌ها موفقیتشان در گروِ قله‌ای است که فرسنگ‌ها دور است. همه‌چیز در چنگ یک آرزوی ناجوان‌مرد گرو گرفته می‌شود تا حلاوت روزهای جاری از زندگی رخت برببندد. این است داستان تراژیک آرزومندی.

روزی را که برای چند صباحِ بعدش چیزی نخواسته ‌باشم و با تمام وجودم، و به زیبایی و پاکیزگی تمام، در حالِ حیات واقعی و ارزشمند همان‌دم باشم، و بی‌هیچ‌چشم‌داشتی برای فردا، فرصت هر لحظه را برای خوب‌زیستن قدر بدانم، جشن می‌گیرم. جشنِ رهایی از گرفتاری در چنگ این باورهای پلیدِ نهادینه‌شده؛ این‌که آرزوها امیدبخشند، به زندگی زیبایی‌ می‌دهند، و اگر آرزویی نداشته‌باشی آینده‌ای هم نداری. و در پی این فریب بزرگ، چه مناسکی که پرداخته شده و چه تکاپوهای بی‌ارزشی که پدید آمده و در جریان زندگی رخنه کرده؛ از فوت‌کردن شمع‌های بی‌معنی کیک جشن تولد گرفته تا دفترهای نوشتن فهرستی از ناکامی‌های آینده!

اگر نیک بنگری، آرزوها سرشتی برآورده‌نشدنی دارند. آرزوها در کنج خیال انسان خانه می‌گزینند، و همیشه خودشان را به شکل‌ورنگی لعاب می‌زنند که از واقعیت زندگی دور باشند. آرزوها، همان سیب‌هایی هستند که به چوب روی سر درازگوش بسته شده‌اند. هی پی‌شان بدوی و هی تو را پی خود بکشند. خصلت آن‌هاست که از واقعیت زندگی دور باشند و دور بمانند و خودشان را دور نگاه دارند، هر روز لباس تازه‌ای به تن بپوشند تا فاصله‌شان از واقعیت محفوظ بماند، و این‌چنین زندگی کسی را که مسحورشان می‌شود به‌سخره بگیرند و نابود کنند. حالا انسان مشوش روزگارِ دویدن‌ها و نرسیدن‌ها، روزگار هیاهوی بی‌حاصل و رنج مدام، هی آرزو کند و هربار یک‌قدم محکم به سوی احساس عمیقاً تلخ ناکامی و بدبختی بردارد، و باز هم همین مسلک منحوس را پیش پای فرزندانش بگذارد. کاش اندکی بایستیم و تماشا کنیم. چرا چیزی که چنین عیان است، چنین محتاج به بیان است؟!


دیوارهای مسجد آن محله را شبیه مسجد جامع کاشی‌کاری کرده‌اند. همان طرح و همان اندازه. زیبا و تروتمیز، کاشی‌ها را مشابه همان ساخته‌اند و چسبانده‌اند به دیوار. بدون هیچ پریدگی یا تَرَکی در لعاب کاشی‌ها. همه‌چیز نو و زیباست. خوب نگاهش می‌کنم. بیش از چند دقیقه. با صبر و حوصله نگاهش می‌کنم. فردایش می‌روم مسجد جامع و روبه‌روی همان دیوار قدیمی می‌ایستم و آن را هم خوب تماشا می‌کنم. انگار تفاوتشان بیش از چیزی است که به‌چشم می‌آید!

کاشی‌های مسجد جامع کهنه شده‌اند. گوشه‌های بعضی‌هایشان شکسته و لعاب‌های بعضی‌ها ترک برداشته. جای رفو و مرمت این‌طرف و آن‌طرفش به چشم می‌آید. اصلاً نو و تروتمیز نیست. پر است از کهنگی. پر از خاطره. پر از آدم‌هایی که آمدند و کنارش به نماز ایستادند. پر از معتکف‌هایی که به آن تکیه دادند. پر از بچه‌هایی که ظهر تابستان صورتشان را به آن چسباندند تا اندکی خنک شوند. پر از پیران و جوانانی که در این سال‌ها گذرشان به آن‌جا افتاده، و حتی پر از گردشگران تازه‌ای که بی‌توجه، فقط لحظه‌ای ایستاده‌اند و با آن عکس گرفته‌اند. کاشی‌های کهنه‌ی مسجد جامع، عمق زیادی دارند. بوی تازگی و نویی نمی‌دهند، اما بوی زندگی می‌دهند.

فقط کاشی‌ها نیستند که قدمت و فرسودگی‌شان بر آن‌ها چیزی می‌افزاید. زمانی‌که تازه لپ‌تاپم را خریده بودم، دلم می‌خواست تا همیشه آن را مثل روز اول نگه دارم. اما دارایی‌های دنیا به‌شدت در معرض فرسودگی هستند. لپ‌تاپ من هم کهنه شده. چندتا از پیچ‌هایش درآمده و گم شده، گاهی یک‌طرف قابش باز می‌شود و باید با دست محکمش کنم. حتی یک نقص فنی هم دارد که وقتی یک‌جا ثابت نباشد، خود به خود روشن می‌شود، و برای جلوگیری از این اتفاق مجبورم بعد از هر استفاده باتری‌اش را درآورم. اما با همه‌ی این اوصاف، این لپ‌تاپ حالا مثل یک رفیق قدیمی است. خم‌وچمش آشنا است و کار با آن آسان‌تر است. بله، کار با یک وسیله‌ی نو و تروتمیز لذت خاص خودش را دارد، ولی وسایل کهنه و قدیمی هم به اندازه‌ی سال‌های با هم ‌بودنمان، حس خوب مخصوص به خودشان را به ما منتقل می‌کنند. لپ‌تاپ من موقع تولید یکی از هزارانی بود که در این مدل ساخته شد و جز شماره‌ی سریال، تفاوتی با دیگر موارد این مدل نداشت؛ اما الان دیگر منحصر به‌فرد است، مثل هر کدام از لپ‌تاپ‌های دیگر آن خط تولید که حالا هزار قصه پشت سر گذاشته‌اند و هزار خاطره برای صاحبانشان رقم زده‌اند.

چند وقت پیش بخشی از اعترافات یک کتابخوان معمولی» را می‌خواندم. آنه فدیمن نوشته بود که از یک‌جایی به بعد شد طرفدار کتاب‌های دست دوم. حتی گفته بود که یک‌بار کتابی هدیه گرفت که چندین سال از چاپش گذشته بود، ولی هنوز نو بود، و برای همین قبل از خواندن تا می‌توانست به این و آن امانت داد تا جبران این همه سالی بشود که نوازش نشده‌اند. حرفش مرا به‌یاد کتاب‌های پابه‌سن‌گذاشته‌ی کتابخانه‌ها انداخت. یک‌بار رمان مشهور سلین را از کتابخانه گرفتم، و دیدم به اندازه‌ی دو تا رمان گوشه و کنار صفحاتش قصه‌های واقعی نوشته شده. شاید جای اشک خوانندگان قبلی را هم می‌شد لمس کرد. صفحه‌ی اولش مثل دیوارهای پنهان از نگاه مردم، پر از خاطره و نظر و یادگاری بود. گویی هر کسی کتاب را امانت گرفته بود، کامنتی هم صفحه‌ی اول ثبت کرده بود. احتمالاً نفر اول با نوشتن نظرش، جسارت این بحث را در انجمن تک‌صفحه‌ای اول کتاب در دل بعدی‌ها هم ایجاد کرده. گرچه به نظرم امانت‌گیرندگان کار خوبی نکرده‌اند، ولی در کل اتفاق جالبی افتاده. حالا انگار من با یک کتاب چندین کتاب امانت گرفته بودم! کتاب‌‌های کهنه‌ی کتابخانه می‌تواند چنین خاصیتی داشته باشد. هر وقت که به‌دست می‌گیری‌شان، احساس کنی آدم‌هایی را که در سرما و گرمای روزگار، آن‌ها را به‌دست گرفته‌اند و ورق زده‌اند.

 

من هم مثل خیلی‌های دیگر، از فرسوده‌شدن بعضی از چیزهایی که دارم نگرانم و می‌خواهم جلویش را بگیرم، و اگر اتفاق بیفتد ناراحت و مغموم می‌شوم. اما مرور این حرف‌ها یادآوری می‌کند که کهنه‌شدن نه تنها ناگزیر است، بلکه حتی وماً چیز بدی هم نیست. می‌تواند نشانی دوست‌داشتنی از این باشد که خوب ازشان استفاده شده. کهنه‌شدن‌ها زیبایی‌های خاص خودشان را دارند. شاید بیش از آن‌که چیزی از اشیاء بکاهند، چیزهای بسیاری بر آن‌ها می‌افزایند و حس و حال و خاطره و زندگی به آن‌ها ضمیمه می‌کنند. اگر قبول نداری، این‌بار با دقت بیش‌تری به کاشی‌های مسجد جامع نگاه کن.


فکر می‌کنم یک انسان پخته -که دست دنیا برایش رو شده و تا آخر بازیِ تودرتو و پیچیده‌اش را خوانده و دیگر از سیاه‌بازی‌هایش گول نمی‌خورد- کسی باشد که هیچ موضوعی آن‌قدرها ناراحتش نمی‌کند و هیچ موضوعی هم آن‌قدرها خوشحالش نمی‌کند. اغلب در یک حال خوبِ معمولیِ مستمر، آرام و پیوسته به زندگی ادامه می‌دهد، بی‌هیاهو و تلاطم هر روز از درخت زندگی‌اش میوه می‌چیند و به‌کام می‌گذارد، هیچ‌یک از رویدادهای روزمره چنان برایش مهم نیست که در دلش تب‌وتاب بیفکند، اما زندگی را دوست دارد، آدم‌ها را دوست دارد، طبیعت را دوست دارد، و بی‌چشم‌داشت محبت می‌کند. زیبایی‌ها را می‌بیند، کیف هم می‌کند، لذت هم می‌برد. خودش را از هیچ‌کدام بیهوده محروم نمی‌کند، ولی هیچ‌وقت هم به آن‌ها دل نمی‌بندد.


انار را شکافتی. یکی از دانه‌های انار افتاد و غلتید و رفت و رفت تا رسید به رود. رود دست‌هایش را بالا آورد و دانه را بغل کرد. به او گفت که بوی دست‌های تو را می‌دهد و عجب بوی خوبی است. دانۀ انار دلش برای تو تنگ شد و گریست. اشک‌هایش میان رود گم شد.


همۀ مردها، همۀ زن‌ها، همۀ پسرها، همۀ دخترها، همۀ ایرانی‌ها، همۀ دانشجوها، همۀ فلان‌ها، همۀ بهمان‌ها. هر جمله‌ای را که این‌طوری شروع می‌شود، اگر جملۀ خبری و ایجابی است، رها کنید و ادامه‌اش را نخوانید! به‌جز ذاتیات ماهوی انسان -که خیلی محدود است و ویژگی‌هایی غیرقابل انفکاک از انسان بما هو انسان را شامل می‌شود، مثل تفکر حداقلی یا تکلم در ذهن بر اساس مفاهیم- هیچ صفتی را نمی‌شود به‌همۀ انسان‌ها یا همۀ افراد یک قشر بسیار وسیع نسبت داد. دلیلش هم روشن است. هر ویژگی که گفته می‌شود، ریشه در شرایطی دارد، و تغییر شرایط می‌تواند آن خصلت‌ها را هم تغییر دهد، و احتمالاً در مواردی به‌دلیل شرایط متفاوت، خصلت‌ها با آن‌چه در گزاره‌های کلی گفته می‌شود متفاوت است.

چند وقت پیش به‌یک وبلاگ‌نویس که ژست تحلیل‌هایی در علوم انسانی می‌گرفت و البته حرف‌های به‌دردنخوری می‌زد، گفتم که اگر تمایل به صدور احکام کلی و ایجابی دربارۀ انسان یا قشر وسیعی از انسان‌ها دارد، راهش را از علوم انسانی جدا کند. به‌من گفت که در حدی نیستم که اظهار نظر کنم چه‌کار بکند و چه‌کار نکند. از پاسخش متقاعد شدم که از اساس روی دیواری اشتباهی دارم یادگاری می‌نویسم. اما می‌توانم به‌شما در این باره تذکر بدهم. چون گاهی چیزهایی دیده‌ام که تعجب کرده‌ام. مثلاً فردی که فکر می‌کردم آدم بالغ و فهمیده‌ای باشد، به‌خاطر یک‌هم‌چین حرف نپخته و نسنجیده و غیر مدلل و غیر مبرهنی، برایش این باور ایجاد شده بود که همۀ افراد فلان قشر، واجد فلان ویژگی هستند. دلیل باورش هم این بود که یک‌نفر از همان قشر به‌آن اقرار کرده است. حال آن‌که حتی اگر یک‌نفر از قشر خاصی بگوید همۀ ما فلانیم»، حرفش هیچ اعتبار علمی و عقلانی ندارد. اصلاً چه‌طور می‌شود یک‌چنین گزاره‌های کلی‌ای را اثبات کرد؟ کافی است اندکی تأمل کنیم یا چنین ادعاهایی را با تفکری منتقدانه به‌چالش بکشیم.

لطفاً با مسائل انسانی احساسی برخورد نکنید. اگر کسی می‌خواهد حرفش دست‌کم ارزش اعتنا و بررسی داشته باشد، نباید راجع به‌مسائل انسانی روی هوا از خودش گزاره‌های کلی در بیاورد. می‌تواند بگوید تا جایی که من دیده‌ام»، به‌نظر من»، فکر می‌کنم این‌طور باشد که»، شاید» یا حتی در اغلب موارد»، اما این‌که بگوید بی‌استثناء همۀ این‌ها یا همۀ آن‌ها، همۀ مردها یا همۀ زن‌ها یا -چه‌می‌دانم- همۀ دهه‌فلانی‌ها این‌طورند و آن‌طورند، دست‌بالا حرفش می‌تواند به‌عنوان یک کنایه یا شوخی قابل اعتنا واقع شود.

شاید گفته شود فلان فیلسوفان بزرگ هم چنین گزاره‌هایی دارند. خب، در این‌صورت، با تمام احترامی که برای تلاش علمی‌شان قائلم، اصرار دارم که اشتباه کرده‌اند؛ اشتباهی که قطعاً شأن علمی‌شان را هم می‌تواند خدشه‌دار کند. اظهار چنین نظری دربارۀ فیلسوفان نامدار برای من دشوار نیست. در صورت صحت چنین نقل‌هایی، هر نتیجه‌ای هم که از حرفشان گرفته‌اند یا گرفته شده ناقص و غیرقابل استناد و اعتماد است. این بت‌ها شاید برای امثال بعضی از دوستانی که ژست تحلیل و این‌ها می‌گیرند هم‌چنان پرستیدنی باشند، ولی باید خدمتشان عرض کنم که استناد به‌ مسلک آن‌ها، به‌هیچ‌وجه برهان موجهی نیست.


زمانی که حالتان گرفته‌است، دمغ هستید، بی‌حوصله هستید، غمگین هستید یا مواردی شبیه به‌این‌ها چه‌کار می‌کنید؟ اگر کسی چنین وضعیتی داشته‌باشد و بیاید سراغ شما و کمک بخواهد، چه‌پیشنهادی برایش دارید؟ شاید پیشنهادهایی از جنس معنا و فکر و اندیشه باشند. مثلاً توصیه به‌ریشه‌یابی آن حس‌وحال و درک بی‌اهمیتی آن نسبت به‌گسترۀ هستی. راستی که اندیشیدن گاهی می‌تواند تأثیر خوب و عمیقی روی احوال انسان بگذارد. اما پیشنهادهای دیگری هم می‌توان داد؛ مثلاً پیشنهادهایی از جنس قدم‌زدن، تنفس عمیق، نوشیدن یک‌جور دمنوش یا حتی خوردن نوعی دارو. تحرک جسمی، یا خوردنی‌ها و آشامیدنی‌هایی که روی حس‌وحال انسان تأثیر می‌گذارند. از این دو دسته مثال‌های دیگر هم می‌توان زد. گاهی ممکن است کسی برای شما شعری بخواند و حال شما عوض شود، و گاهی ممکن است فرد مقابلتان عطری به‌خود زده‌باشد و تأثیر آن را بر احوالتان احساس کنید. گروه اول که از جنس معنا و اندیشه هستند، توجه شما را به‌سمت خاصی سوق می‌دهند یا جرقۀ مفهومی را در ذهن شما روشن می‌کنند تا از طریق آن حالتان بهتر شود. می‌توان گفت آن‌ها مستقیماً روان شما را نشانه می‌گیرند. اما گروه دیگر آن‌هایی هستند که به‌طور مستقیم نه با روان شما، که با بدن شما کار دارند. تأثیرشان از طریق جسم است.

اغلبِ دانشمندان تأثرات روانی را چیزی جز فرآیندهای جسمی نمی‌دانند. در مقابل، فیلسوفان و متفکران زیادی هم هستند که نه‌تنها پا را از فرآیندهای جسمانی بالاتر می‌گذراند، بلکه اصل قضیه را همان چیز غیر جسمانی می‌دانند. من فکر می‌کنم هر کدام این دیدگاه‌ها را که بپذیریم، دسته‌بندی بالا را درک می‌کنیم. حتی اگر نگاهمان هم‌چون اغلب دانشمندان، فیزیکالیستی باشد، بین چیزی که مستقیماً تغییرات جسمی ایجاد می‌کند، با چیزی که از طریق مفاهیم به‌پالس‌های الکتریکی یا سیگنال‌هایی در مغز یا چنین‌ چیزهایی تبدیل می‌شود، فرق می‌گذاریم. دستۀ اول با دستۀ دوم تفاوت‌هایی دارند. دستۀ اول دیرتر تأثیر می‌گذارند، اما تأثیراتشان می‌تواند ماندگارتر باشد. دستۀ دوم معمولاً سریع اثر می‌کنند، و غالباً اثرشان هم سریع از بین می‌رود. این‌دسته، می‌توانند اعتیادآور هم باشند.

در بین پیشنهادهایی که می‌شود، موارد جالب لب‌مرزی هم می‌توان یافت. مثلاً موردی است که گرچه جزء هنرهاست، ولی از نظر من به‌دستۀ دوم شبیه‌تر است. موجود شگفتی به‌نام موسیقی! یک قطعۀ موسیقی چه‌معنایی دارد؟ چه‌مفهومی از آن به‌ذهن شما منتقل می‌شود؟ چه‌حرف مشخص و چه‌باور بین‌الاذهانی‌ای در آن نهفته‌است؟ هیچ! موسیقی صرفاً یک‌سری ضرب‌آهنگ منظم است، اما به‌شدت در حس‌وحال انسان اثر می‌گذارد. درباره‌اش دانش تخصصی ندارم، ولی می‌توانم حدس بزنم که موسیقی از آن دسته است که مستقیماً بر جسم -و به‌طور خاص مغز- اثر می‌گذارد، و حس‌وحال انسان را عوض می‌کند. گویی بی‌واسطه پالس‌هایی در مغز تولید می‌کند. چیزی شبیه به‌اتصال الکترود به‌مغز برای تحریک آن یا خوردن دارو، ولی با قدرت و شدتی متفاوت. موسیقی شبیه ادبیات نیست، چون حرفی نمی‌زند، واژه‌ای در دل خود ندارد، مفهوم روشنی را بیان نمی‌کند. شبیه به‌آثار نمایشی نیست که بتوان دربارۀ مفاهیم و حرف‌هایی که می‌زنند فکر یا چون‌وچرا کرد. گذشته از این، موسیقی تقریباً بر همۀ مخاطبانش به‌سادگی -گرچه با شدت کم و زیاد- تأثیرات مشابهی می‌گذارد. در هر سنی که باشند، با هر مقدار دانش و تجربه‌ای که داشته باشند، و بدون آن‌که اصلاً لازم باشد به‌آن دقت آگاهانه‌ای بکنند. موسیقی به‌داروی روان‌گردان شبیه‌تر است. داروی روان‌گردان می‌تواند منجر به‌تجربه‌هایی از جنس مفهوم شود، ولی می‌پذیرید که اثرگذاری آن بی‌واسطه از طریق جسم است. موسیقی اثرگذاری سریعی دارد، اما زود هم اثرش از بین می‌رود، شاید اعتیادآور هم باشد، گرچه صرف این تشابه برای چنین ویژگی‌ای کافی نیست.

در صدد این نیستم که بر اساس این مقدمات حکمی ارزش‌داورانه دربارۀ موسیقی صادر کنم. این مقدمات اصلاً نمی‌توانند به‌یک ارزش‌داوری مشخص منتهی شوند. آن‌چه جالب توجه است، فرآیند شگفتی است که در شنیدن یک‌ قطعۀ موسیقی رخ می‌دهد. گاهی اتفاق می‌افتد که ساعت‌ها کلنجار ذهنی برای کنار زدن یک حس‌وحال چندان مؤثر نیست که شنیدن اتفاقی یک قطعۀ موسیقی! چگونه یک قطعۀ صوتی خالی از معناهای گزاره‌ای، درگیری فکری با معانی گزاره‌ای مرتبط به‌یک مسئله را به‌حاشیه می‌راند و حس‌وحال ناشی از آن را کم‌رنگ می‌کند؟ از این‌جهت، به‌نظرم کاملاً شبیه یک دارو یا فعالیت جسمی و غیر مرتبط با ذهن است، که البته روی مشغله و حالات ذهنی اثر می‌گذارد، و گرچه جزء هنرهاست و موقعیتی لب مرزی دارد، اما به‌دستۀ دوم شبیه‌تر است تا دستۀ اول.


این مطلب در ارتباط با پست هنر شگفت‌انگیز روان‌گردانی است.

 

یکی از مؤیدهایی که برای ادعای طرح‌شده در مطلب گذشته به‌ذهنم می‌رسد، ماجرای افزایش شیردهی گاوهاست! حتماً خبرش را دیده‌اید یا شنیده‌اید که برای افزایش شیردهی، در برخی دامپروری‌ها اقدام به‌پخش موسیقی برای گاوها کرده‌اند و نتیجه گرفته‌اند. شاید اگر یک تصویر از طبیعت سرسبز و بکر را هم مقابل چشم گاوها بگذاریم، در افزایش شیردهی‌شان اثر داشته‌باشد. فرآیند این اثرگذاری نیازمند پژوهش‌های علمی است، اما هرچه‌باشد، به‌نظر می‌رسد هرچه‌قدر به‌سمت هنرهای مفهومی‌تر پیش برویم، امیدمان برای یک‌چنین اثرگذاری‌هایی بر دیگر موجودات زنده کم‌تر می‌شود. پس به‌نظر می‌رسد، موسیقی در تحریک‌های جسمانی زودتر و بهتر از خیلی چیزهای دیگر اثر می‌گذارد. مثلاً اگر یک قطعۀ ادبی در توصیف بهار برای گاو بخوانم، هیچ امیدی ندارم که تأثیری بر رویش بگذارد، در حالی که پیشاپیش دربارۀ تصویری واقعی از طبیعت در ابعاد بزرگ، و صدای موسیقی چنین امیدی دارم. چنین تمایزی را در میزان مفهومی‌بودن اثر می‌توان جست. این‌که یک‌چیز نیاز به فهمیدن» دارد تا اثر بگذارد،‌ و یک‌چیز بدون آن‌که لازم باشد فهمیده» شود، می‌تواند اثر بگذارد. البته در پست قبلی هم گفته‌بودم که این موضوع، نفی‌کنندۀ ارتباط موارد اثرگذار بر جسم با مفهوم نیست، همان‌طور که روان‌گردان‌ها می‌توانند برای انسان زمینۀ خلق مفاهیمی را فراهم کنند.

 

مؤید دیگر هوش مصنوعی است. تا به‌حال طیف وسیعی از کارها را به‌هوش مصنوعی سپرده‌اند. هوش مصنوعی شعر سروده، داستان نوشته، مقالۀ پژوهشی در حوزۀ مهندسی تدوین کرده و البته موسیقی نوشته و از طریق شبیه‌سازِ رایانه‌ای سازها آن را نواخته. بیش از یک‌دهۀ پیش، دیوید کوپ در دانشگاه استنفورد تعدادی از سونات‌های پیانویی راخمانینف را در اختیار یک دستگاه هوش مصنوعی قرار داد تا چیزی شبیه به‌آن بنوازد. دومینیک لوپس در کتاب فلسفۀ هنر رایانه‌ای می‌نویسد که خودش شاهد بوده، که کوپ دو سونات راخمانینفی را که یکی ساختۀ راخمانینف و دیگری نوشتۀ‌ هوش مصنوعی بود برای گروهی از اساتید موسیقی ارائه داد و آن‌ها نتوانستند تشخیص دهند که کدام برای راخمانینف است و کدام نیست. سال‌ها از آن ماجرا می‌گذرد، اما کیفیت داستان‌هایی که هوش مصنوعی ابداع می‌کند، در آن‌ حد بالا نیست. البته باید اعتراف کنم که مقالاتی که هوش مصنوعی در حوزۀ مهندسی رایانه نوشته‌است، در مواردی از مجلات پژوهشی پذیرش گرفته، و در واقع داوران مجله متوجه هیچ خللی در اثر نشده‌اند. اما مهندسی هم با هنر، ادبیات یا فلسفه متفاوت است. به‌نظرم هوش مصنوعی در زمینۀ اموری که تخیلی‌تر باشند و یا به‌ادراک مفاهیم نیاز جدی داشته‌باشند، راه دشوارتری در پیش دارد، و در یادگرفتن و بازآفرینی نحوۀ محاسبه‌ها یا تکنیک‌هایی که چندان به‌تخیل نیاز ندارند کاملاً موفق است، و با این‌حال، سال‌ها پیش به‌خوبی از عهدۀ موسیقی برآمده.

 

گفته‌بودم که پیشنهادهای دستۀ دوم زود اثر می‌گذارند و زود اثرشان از بین می‌روند. طبق بازخورد یکی از دوستان، این ادعا دقیق نیست و مورد نقض دارد؛ باکتری‌هایی در روده هستند که در کاهش افسردگی مؤثرند، و اگر مثلاً یک‌بار مصرف شوند، برای مدتی بسیار طولانی خودشان را تکثیر می‌کنند و باقی می‌مانند و اثرشان دوام دارد. می‌توانم توجیه کنم که تکثیر و حضور مداوم باکتری‌ها، به‌منزلۀ مصرف مداوم آن باکتری است، و به‌فرض از بین رفتن سریع اثر» لطمه نمی‌زند، زیرا در این مثال، حتی اگر اثر زود برطرف شود، مجدداً اثرگذاری اتفاق می‌افتد. ولی با این‌حال، می‌پذیرم که شواهد کافی برای مدعای من وجود ندارد. بهتر است به‌جای هر اظهار نظر وسیعی، صرفاً خودم را مثال بزنم. برای من موسیقی پدیده‌ای است که با سرعت خوبی می‌تواند احوالم را دگرگون کند، و البته اثری که بر احوالم می‌گذارد ماندگار نیست. اگر دغدغه‌های ذهنی را شبیه شیئی تصور کنیم که با کش به ذهن من بسته شده‌باشند، موسیقی می‌تواند با قدرت خوبی آن‌ها را به دوردست پرتاب کند، و یا حتی در طول اجرا، آن‌ها را دور نگه‌دارد، اما به‌محض آن‌که حضورش پایان بپذیرد، کش کار خودش را می‌کند و دغدغه‌ها با سرعت به‌جای خودشان برمی‌گردند، اما راه‌کارهایی از جنس اندیشه، به‌کندی تلاش می‌کنند تا کش‌ها را پاره کنند. این سخن هم به‌منزلۀ ارزش‌داوری این دو دسته از راهکار نیست. هر راهکار می‌تواند در جایگاه خودش و به‌اندازۀ خود مؤثر واقع شود، و احتمالاً بهترین شیوه‌ها، تلفیقی باشد از همۀ راهکارها، با توازنی معقول و مناسب.


سپیدِ عزیز و بزرگوار، سلام

می‌دانم که شرایط مهم و حساسی داری و نمی‌خواهم زیاد وقتت را بگیرم. کوتاه بگویم که این‌روزها ما هم حسابی به‌یادت هستیم و برایت دعا می‌کنیم و امیدوارم که توان‌مند و قبراق باشی. تو چه بسیار گران‌قدر هستی و ما سالیان دراز از قَدرَت غافل بودیم. ما را ببخش اگر در شکرگزاری حضور ارزشمندت کوتاهی کردیم. این روزها تا می‌توانی مواظب خودت باش که چشم امید خیلی‌ها به‌توست. خودت را حسابی قوی کن و با توان و انگیزۀ بالا، در آمادگی کامل باش. اگر حمله‌ای رخ داد، آرامش خودت را حفظ کن، اما وقت را هدر نده. نفس عمیق بکش، بر توانایی‌هایت مسلط شو، از آن شاخک‌های بی‌ریخت دور کلۀ کوفتی‌اش هیچ نترس، و با قدرت و اعتماد به‌نفس اقدام کن و بخورش. اگر هم خوردنی نیست، بهش شلیک کن یا هر طور که دخلش می‌آید. قوی باش و هیچ واهمه‌ای نداشته باش. تو می‌تونی پسر!


می‌توانید تصور کنید که مأمور دفتر پست، پاکت‌های نامه را روی پیش‌خوان گذاشت و یکی‌یکی مشغول بررسی مشخصات و آدرس‌ها شد. یکی از پاکت‌ها تمبر چسبی قدیمی داشت که البته قیمت آن هم خیلی کم‌تر از هزینۀ پست بود. دندانه‌های تیزْ و درشتیِ خطی که مشخص بود کار یک کودک دبستانی است، در قسمت نشانی فرستنده و گیرنده توجهش را جلب کرد. نشانی گیرنده را خواند و لبخندی روی لبش نشست: روستای شلمرود - خانۀ حسنی. با خنده سری تکان داد و به‌خودش اجازه داد که قبل از برگرداندن مرسوله، آن را باز کند و بخواند.

 

سلام حسنی. عیدت مبارک. خوب هستی؟ حال بابایت خوب است؟ حال همۀ ما خوب است. بابابزرگ و مادرجان و دایی‌ها و خالۀ من دهات دور زندگی می‌کنند ولی حالشان خوب است. تلویزیون می‌گوید مواظب باشید که کرونا نگیرید. ما مواظب هستیم. تو هم مواظب باش. کرونا به شلمرود آمده است؟ پارسال خانُمِ پیش‌دبستانی‌مان شعر تو را برایمان خواند. من و همۀ بچه‌ها شعر را حفظ کردیم. من می‌خواستم از تو بپرسم که چرا نمی‌خواهی حمام بروی و سلمانی کنی ولی بلد نبودم نامه بنویسم. حالا کلاس اول هستم. زود یاد گرفتم نامه برایت بنویسم. من الان قشنگ فهمیدم که شاید به خاطر یک چیز مهم نخواستی بروی حمام و سلمانی، ولی هیچ‌کس از تو نپرسید که به او بگویی. الان که مدرسه تعطیل شده است و سلمانی هم تعطیل شده است، فهمیدم که شاید آن وقت هم در شلمرود کرونا بوده است. تو می‌ترسیدی بروی حمامِ عمومی و مریض شوی. بابای تو و قلقلی و فلفلی و بابا و داداش و عموی فلفلی حواسشان نبود که باید مواظب باشند. چون مامان من هر روز زنگ می‌زند خانۀ مادرجان و می‌گوید که مواظب باشند. فکر کنم به‌جز بچه‌های خوب و مامان‌ها بقیه مواظب نباشند. آقاجون هم وقتی از خانه بیرون می‌رود دستکش دست نمی‌کند. توی دهات بابابزرگ حمام عمومی داشتند. پارسال من هم دیدم. مامان به مادرجان گفت که حمام عمومی خیلی کثیف است. پارسال خانممان به ما گفت که حسنی باید برود حمام تا تمیز شود و نمی‌دانست که حمام عمومی کثیف است. خانممان فقط می‌گفت حسنی نگو بلا بگو. فکر می‌کنم خانممان مامان نبود که دقت نمی‌کرد. من فکر می‌کنم در شلمرود فقط تو فهمیدی که کرونا آمده است. برای همین دوست داشتم برایت نامه بنویسم و بگویم که من فهمیدم. من مثل بقیه نمی‌گویم حسنی نگو بلا بگو تنبل تنبلا بگو. من از خانم مهدکودکمان ناراحت هستم. چون من گفتم حتماً حسنی به خاطر یک چیز مهم نخواسته حمام و سلمانی برود. ولی خانممان بداخلاق بود و گفت حسنی خیلی بد بود که حمام نرفت. من اعصابم خرد شد چون من را دعوا کرد و نگذاشت توضیح بدهم. حالا خواستم به تو بگویم که غصه نخوری. من هم موهایم دراز شده و مامان می‌گوید که سلمانی نباید برویم. چون بهداشتی نیست. حسنی غصه نخور که کره الاغ کدخدا و مرغ زرد کاکلی و ببعی و جوجه‌ها و غاز نیامدند با تو بازی کنند. آن‌ها حیوان هستند و خودشان تمیز نیستند. مامان من می‌گوید غاز که توی آب است ولی آبی که توی آن است تمیز نیست. من از دست غاز ناراحت هستم که فکر می‌کند خودش تمیز است و با تو بداخلاقی کرد. من تو را دوست دارم و اگر بخواهی با من بازی کنی اول می‌پرسم که چرا نرفتی حمام و مویت را اصلاح نکردی. اگر جواب خوبی بدهی با تو بازی می‌کنم. ولی اگر بفهمم که تنبل هستی که این‌کارها را نکردی با تو بازی نمی‌کنم. چون باید با پسر خوب دوست باشم. من از دست بچه‌های مهد کودک به جز علی و مجید ناراحتم. چون آن‌ها هم فکر می‌کردند تو حتماً بد بودی که نرفتی حمام و وقتی رفتی خوب شدی. بچه‌ها و خانممان فکر می‌کردند همه‌چیز را می‌دانند. حسنی کاش حالا که رفتی حمام و رفتی سلمانی، کرونا نگرفته باشی. کاش من پیش تو بودم تا مجبور نباشی برای بازی کردن با کره الاغ و غاز و جانوران بروی حمام عمومی و سلمانی. سلمانیِ دهات بابابزرگ برای همه از یک قیچی و شانه استفاده می‌کند. مامان می‌گوید بهداشتی نیست. مطمئن هستم شلمرود هم مثل دهات بابابزرگ است. تو کار خوبی کردی که نرفتی. برای من نامه بنویس تا با هم دوست شویم. چون من می‌دانم که تو حتماً دلیل داشتی. تو هم حتماً می‌دانی که من هر کار می‌کنم دلیل دارم. آدم‌های بزرگ هیچ‌وقت دلیل کار بقیه را نمی‌پرسند. فکر می‌کنند خودشان همه‌چیز را می‌دانند. من به همۀ بچه‌ها می‌گویم که حسنی باهوش است و نمی‌خواست کرونا بگیرد. مواظب خودت باش. دستت را هم بشور. خداحافظ.

 


این مطلب، در پی فراخوان آقاگل برای نوشتن نامه به یک شخصیت داستانی، و به‌ دعوت مستور نوشته شده است.


نامه‌ای را که بچه‌ای برای حسنی در شلمرود نوشته بود و ماجرای آن نامه را در پست قبلی خواندید. بعد از آن‌که کارمند دفتر پستی نامه را تا آخر خواند، کلی خوشش آمد و تصمیم گرفت به‌جای آن‌که نامه را به فرستنده برگرداند، آن را به‌عنوان یکی از جالب‌ترین خاطرات دوران کاری‌اش نزد خودش نگه دارد. به‌این هم فکر کرد که اگر نامه را برگرداند، آن بچه متوجه می‌شود که نامه به‌دست حسنی نرسیده و ناراحت می‌شود. در ذهنش گذشت که پاسخی به‌نامۀ آن‌بچه از زبان حسنی بدهد تا این ماجرای جالب ادامه پیدا کند، ولی فعلاً حوصلۀ این‌کار را نداشت و با خودش گفت که بعداً به آن فکر خواهد کرد. وقتی به‌خانه رسید، برای مراعات جوانب بهداشتی، نامه را در قفسۀ کفش‌های دم در گذاشت و بلافاصله بعد از ورود به‌خانه دست‌هایش را شست! موقع شام، خاطره را برای اهل خانه تعریف کرد. پسر آقای کارمند دفتر پستی که یک دانشجوی فعال دورۀ کارشناسی بود و در رسانه‌های اجتماعی هم حضور نسبتاً فعالی داشت، شاخکش نسبت به‌ماجرا تیز شد و بعد از شام، با مراعات مسائل بهداشتی نامه را برداشت و خواند. حسابی خرکیف شد و این احساسات پاک کودکی که از قضاوت‌ها و رذایل اخلاقی بزرگ‌ترها هنوز مبراست احساسات او را هم به‌جوشش در آورد و احساس کرد که باید این فریادهای مهم و جدی را به‌جایی برساند. اندکی فکر کرد و تصمیم گرفت خودش یک نامۀ سرگشاده به حسنی شلمرودی بنویسد و در صفحۀ مربوط به خودش در نشریۀ مجازی دانشجویی‌شان منتشر کند، و دغدغه‌هایی را که حالا این نامۀ جالب در دلش به غلیان انداخته بود، بازتاب دهد. نمی‌دانم چرا اصل نامه را منتشر نکرد، شاید به‌ذهنش نرسید، اما به‌هرحال بد هم نشد! نامۀ سرگشادۀ خود او هم -گرچه بن‌مایۀ اصلی‌اش با نامۀ پسربچه مشابه است- از نظر من بیان جالبی دارد، و بعضی نکات را با جهتی متفاوت و تأکیدی بیش‌تر اشاره کرده و خلاصه در جای خود خواندنی است. بنابراین مناسب دیدم که پیش روی شما هم قرار دهم تا بخوانید:

 

حسنی شلمرودی عزیز، سلام

امیدوارم حالت خوب باشد، سرحال باشی، سالم باشی و تمیز و بهداشتی هم باشی. امیدوارم سروکلۀ کرونا هنوز به شلمرود یا هر کجا که هستی نرسیده باشد، که اگر رسیده باشد، بار دیگر حمامِ عمومی نرفتن و سلمانی نرفتن تو از سوی جک‌وجانوران و بچه‌های شلمرود درک نخواهد شد و کره الاغ ناقلا و مرغ زرد کاکلی و دیگران تو را تنها خواهند گذاشت. آخرین خبری که از تو داریم، این است که فشار اجتماعی باعث شد تا ارزش‌های عرفی را بپذیری و برای رهایی از آن وضعیتی که رسانه‌ها برایت درست کرده بودند، حمام و سلمانی بروی، و در نهایت کره الاغ قبول کرد که به‌تو سواری بدهد. این داستان برای من داستان دردناکی بود حسنی. چرا هیچ‌کس از تو دربارۀ دلیلت برای حمام‌نرفتن و سلمانی‌نکردن نپرسید؟ چه‌طور راوی آن داستان، که تنها رسانۀ رسمی آن زمان در انتشار اخبار شلمرود بود، به خودش اجازه داد که از موضع شخصی خودش چنین قضاوت‌های جسورانه‌ای درباره‌ات روا دارد، و تو را تک‌وتنها» بخواند و با تعابیری هم‌چون واه و واه و واه» احساسات مردم را علیه تو تحریک کند؟ من فکر می‌کنم این حق نبود و نیست! شاید آن زمان هم مثل الان یک بیماری مسری شایع بوده و اتفاقاً تو تنها شهروند مسئولیت‌شناس شلمرود بوده‌ای که موضوع را جدی گرفته بوده‌ای. از قرار معلوم آدم‌های دیگری که در ده بوده‌اند، یکی کدخدا بوده است که شاید خودش را در سکوت خبری قرنطینه کرده بوده، و دیگران هم پدرت بوده‌اند که شاید اهمیت نمی‌داده، و قلقلی و فلفلی که تو ترجیح داده‌بودی اول بروی سراغ کره الاغ و غاز و جوجه‌های مرغ، و در نهایت به‌آن‌ها پیشنهاد بازی بدهی! بابا و داداش و عموی فلفلی هم شاید مثل بابای خودت از اهمیت موضوع غافل بوده‌اند. البته این احتمال هم وجود دارد که تو به‌راستی تنبل بوده‌ای و کوتاهی می‌کرده‌ای، اما صرفاً یک احتمال است. راوی تو را زود قضاوت کرد، مردم تو را زود قضاوت کردند، بزرگ‌ترها همان بدوبی‌راه‌‌ها را درباره‌ات سال‌ها درِ گوش بچه‌هایشان خواندند. تو را نماد یک بچۀ تنبل و کثیف معرفی کردند، و هیچ‌وقت، هیچ‌وقت کسی از خود تو نپرسید که حسنی! چرا نمی‌ری حموم؟ چرا نمی‌خوای اصلاح کنی؟!» و شاید اگر این مجال را می‌یافتی، حرف‌های مهم و شنیدنی بسیار داشتی، حرف‌هایی که برای دیگران هم مفید و ارزشمند بود، ولی آن‌ها باورها و دانسته‌های خودشان را کافی می‌دانستند.

آه، حسنی! کجایی که سفرۀ دلم را برایت بگشایم و بگویم جهان ما شلمرودی است پر از کره الاغ‌های کدخدا و غازی که فکر می‌کند چون توی آب است خیلی تمیز است و مرغی که فقط می‌خواهد جوجه‌هایش را از کسی که قدری متفاوت از متعارف رفتار می‌کند دور نگه دارد. همین امروز در شرایطی هستیم که اگر حمام عمومی بود، هیچ‌کداممان نمی‌رفتیم، و سلمانی‌ها هم که تعطیل هستند. از کجا معلوم که دغدغۀ تو برای حمام نرفتن و اصلاح نکردن موی سر، اتفاقاً مسائل بهداشتی نبوده باشد؟ هیچ بعید نیست که آب حمام عمومی در شلمرود آن زمان، خود ناقل کثافت و بیماری بوده، و سلمانی شلمرود هم از یک قیچی و شانه برای همۀ اهالی استفاده می‌کرده. اما مردم -همان فلفلی و قلقلی و کره الاغ و غاز و خانم مرغ و جوجه‌ها و ببعی و دیگران- برای این‌که تو را قضاوت کنند، رویه‌های عرفی را کافی دانستند. هیچ‌کس از تو نپرسید، و حالا سال‌ها می‌گذرد و ما از حقیقت بی‌خبریم.

حسنی، من می‌خواهم به‌تو بگویم که ما تو را قضاوت نمی‌کنیم. ما احتمال‌های دیگر را هم درباره‌ات، حتی اگر دور از ذهن باشند، در نظر می‌گیریم. حتی اگر از کثیفی و موی بلند و ناخن دراز خوشمان نیاید، زود این را به بد بودن تو وصل نمی‌کنیم، سریع ازت فاصله نمی‌گیریم، به‌تو فرصت سخن‌گفتن خواهیم داد. برایت حق دفاع از طرز رفتار و فکرت قائل هستیم، و دست‌کم می‌گذاریم حرف بزنی و توضیح بدهی و بعدش تصمیم بگیریم که با تو بازی کنیم یا نکنیم.

حسنی! ما به‌نمایندگی از همۀ کسانی که تو را دوست دارند، و حتی برای آن حسنی که حمام نمی‌رود و نمی‌خواهد موهایش را اصلاح کند، عجولانه حکم تنبلی و شگی را روا نمی‌دانند، از بابت همۀ حرف‌هایی که پشت سرت زده شد،‌ همۀ کارتون‌هایی که کشیده شد و ساخته شد، همۀ مدرسه‌ها و مهدکودک‌هایی که تو را سر زبان بچه‌ها انداختند، معذرت می‌خواهیم و حلالیت می‌طلبیم. گوشمان برای حرف‌های تو شنوا است. ما نمی‌گوییم چون متفاوت رفتار می‌کنی و می‌اندیشی، پس ناگزیر محکومی به‌تنها شدن. به‌تو فرصت سخن‌گفتن خواهیم داد. تنگ‌نظری ما را ببخش. ما را ببخش حسنی!

 


این داستان ادامه دارد؟!


 

سیارکی که حدود نودوشش کیلومتر قطر دارد، با سرعتی نزدیک به بیست‌وپنج‌هزار کیلومتر در ساعت در حال نزدیک‌شدن به زمین است. پیش‌بینی‌ها حاکی از آن است که سه‌ماه و ده‌روز دیگر این سیارک به زمین برخورد خواهد کرد و احتمال عدم برخورد آن چیزی کم‌تر از یک‌دهم درصد است. روش‌های مصنوعی جلوگیری از برخورد آن نیز به‌دلایل گوناگون موفق نخواهد بود و راهکاری برای مقابله وجود ندارد. چنین رویدادی در نوع خود کاملاً بی‌سابقه است و تا کنون هیچ‌گاه زمین در معرض تهدیدی در این سطح قرار نگرفته بوده. بر اساس پیش‌بینی‌ها، این رویداد باعث ازمیان‌رفتن حیات بر روی این کرهٔ خاکی خواهد شد و تاریخ بشریت به‌انتها می‌رسد.

تصور کنید که این خبر را از یک منبع موثق دریافت کرده‌اید. سه‌ماه و ده‌روز از تاریخ زندگی انسانی باقی مانده است‌. در این شرایط و برای این مدت کوتاه، چه‌چیزهایی را از دغدغه‌ها، مشغله‌ها، کارها، فکروخیال‌ها و به‌طور کلی از زندگی‌تان حذف می‌کنید؟ در این مدت چه‌چیزهایی را رها می‌کنید، چه‌کارهایی را دیگر دنبال نمی‌کنید و چه‌چیزهایی را دیگر مهم نمی‌شمارید؟


_____  نکات و پیشنهادات  _____

قبل از نوشتن فکر‌ کنید و شرایط را به‌خوبی تصور کنید. ممکن است تا به‌حال به‌مرگ اندیشیده باشید، ولی این موقعیت یک ویژگی خاص دارد؛ این‌که کلاً تاریخ حیات به انتها می‌رسد و دیگر هیچ‌کسی زنده نخواهد بود.

 

نوشته و پُست شما می‌تواند فهرستی از مواردی باشد که آن‌ها را از زندگی حذف می‌کنید. اما اگر دلتان بخواهد دستتان برای خلاقیت و ایده‌پردازی هم باز است. مثلاً می‌توانید روایتی از زبان خودتان بنویسید یا این‌که یک شخصیت داستانی بپرورانید تا از زبان او یا درباره‌اش بگویید. می‌توانید در ساحت فردی یا اجتماعی به‌موضوع نگاه کنید. می‌توانید نسخه‌های متعددی بنویسید که هر کدامش از منظر شخصیتی متفاوت باشد و یا در فاصلهٔ زمانی متفاوتی تا وقوع رویداد نوشته شده باشد. قالب‌های گزارش، یادداشت، روایتی از زبان اول‌شخص یا سوم‌شخص، نامه، دیالوگ و یا هر شکلی را که فکر می‌کنید مناسب است، می‌توانید برای نوشته‌تان انتخاب کنید. فقط حواستان باشد که آن‌چه می‌نویسید ارتباط داشته باشد به‌مواردی که در چنین شرایطی، از زندگی معمولی کنار گذاشته می‌شود.

 

برای دعوت از دیگران ضروری نیست که حتماً اول خودتان بنویسید. می‌توانید -حتی اگر خودتان نمی‌نویسید- دوستانی را دعوت کنید تا بنویسند، تا بتوانید موضوع را از زاویهٔ دید آن‌ها هم نگاه کنید.

 

بد نیست که نام فراخوان را در عنوان یا کلمات کلیدی پستتان قرار دهید. اگر هم وبلاگ ندارید و می‌خواهید در این فراخوان شرکت کنید، می‌توانید نوشته‌تان را پای همین مطلب -به‌جای کامنت- ثبت کنید.

 

 

 


 

سیارکی که حدود نودوشش کیلومتر قطر دارد، با سرعتی نزدیک به بیست‌وپنج‌هزار کیلومتر در ساعت در حال نزدیک‌شدن به زمین است. پیش‌بینی‌ها حاکی از آن است که سه‌ماه و ده‌روز دیگر این سیارک به زمین برخورد خواهد کرد و احتمال عدم برخورد آن چیزی کم‌تر از یک‌دهم درصد است. روش‌های مصنوعی جلوگیری از برخورد آن نیز به‌دلایل گوناگون موفق نخواهد بود و راهکاری برای مقابله وجود ندارد. چنین رویدادی در نوع خود کاملاً بی‌سابقه است و تا کنون هیچ‌گاه زمین در معرض تهدیدی در این سطح قرار نگرفته بوده. بر اساس پیش‌بینی‌ها، این رویداد باعث ازمیان‌رفتن حیات بر روی این کرهٔ خاکی خواهد شد و تاریخ بشریت به‌انتها می‌رسد.

تصور کنید که این خبر را از یک منبع موثق دریافت کرده‌اید. سه‌ماه و ده‌روز از تاریخ زندگی انسانی باقی مانده است‌. در این شرایط و برای این مدت کوتاه، چه‌چیزهایی را از دغدغه‌ها، مشغله‌ها، کارها، فکروخیال‌ها و به‌طور کلی از زندگی‌تان رها می‌کنید؟ در این مدت چه‌چیزهایی را حذف می‌کنید، چه‌کارهایی را دیگر دنبال نمی‌کنید و چه‌چیزهایی را دیگر مهم نمی‌شمارید؟


_____  نکات و پیشنهادات  _____

قبل از نوشتن فکر‌ کنید و شرایط را به‌خوبی تصور کنید. ممکن است تا به‌حال به‌مرگ اندیشیده باشید، ولی این موقعیت یک ویژگی خاص دارد؛ این‌که کلاً تاریخ حیات به انتها می‌رسد و دیگر هیچ‌کسی زنده نخواهد بود.

 

نوشته و پُست شما می‌تواند فهرستی از مواردی باشد که آن‌ها را از زندگی حذف می‌کنید. اما اگر دلتان بخواهد دستتان برای خلاقیت و ایده‌پردازی هم باز است. مثلاً می‌توانید روایتی از زبان خودتان بنویسید یا این‌که یک شخصیت داستانی بپرورانید تا از زبان او یا درباره‌اش بگویید. می‌توانید در ساحت فردی یا اجتماعی به‌موضوع نگاه کنید. می‌توانید نسخه‌های متعددی بنویسید که هر کدامش از منظر شخصیتی متفاوت باشد و یا در فاصلهٔ زمانی متفاوتی تا وقوع رویداد نوشته شده باشد. قالب‌های گزارش، یادداشت، روایتی از زبان اول‌شخص یا سوم‌شخص، نامه، دیالوگ و یا هر شکلی را که فکر می‌کنید مناسب است، می‌توانید برای نوشته‌تان انتخاب کنید. فقط حواستان باشد که آن‌چه می‌نویسید ارتباط داشته باشد به‌مواردی که در چنین شرایطی، از زندگی معمولی کنار گذاشته می‌شود.

 

برای دعوت از دیگران ضروری نیست که حتماً اول خودتان بنویسید. می‌توانید -حتی اگر خودتان نمی‌نویسید- دوستانی را دعوت کنید تا بنویسند، تا بتوانید موضوع را از زاویهٔ دید آن‌ها هم نگاه کنید.

 

بد نیست که نام فراخوان را در عنوان یا کلمات کلیدی پستتان قرار دهید. اگر هم وبلاگ ندارید و می‌خواهید در این فراخوان شرکت کنید، می‌توانید نوشته‌تان را پای همین مطلب -به‌جای کامنت- ثبت کنید.

 

تا کنون، وبلاگ‌های بنده و دامنِ گلدارِ اسپی برای این موضوع نوشته‌اند.

 

 

 


این مطلب برای فراخوان فصل پایان نوشته شده‌است.

 

شانزده روز از تأیید خبر می‌گذرد. کم‌تر از سه‌ماه دیگر پیش رو داریم. فکر می‌کنم برای خیلی‌ها، زندگی معنای خودش را به‌یک‌باره از دست داده. دیگر هیچ هدفی وجود ندارد که دنبال شود. ساختمان‌هایی که از خیال و آرزوها ساخته شده بود و قرار بود در آینده‌ای برای ست اختیار شود، همگی فروریخته. دیگر زندگی برای چه؟! چه‌چیزی قرار است به‌زندگی ارزش ببخشد؟ البته کسانی هستند که هم‌چنان زندگی را دوست دارند، یا برایشان معنا دارد؛ مثلاً کسانی که زندگی شورمندانه‌ای دارند و خودِ زندگی بدون هیچ افزودنی برایشان مطلوب است، و یا کسانی که به زندگی بعد از مرگ معتقدند. دیگران، اما روزهای پوچ و عبثی را از زندگی می‌گذرانند. آیا می‌شود برایش کاری کرد؟ نمی‌دانم.

من وقتی خبر را شنیدم، در همان‌لحظه بسیار خوشحال شدم. شبیه کسی بودم که تا پیش از آن برای گریز تلاش می‌کرده، اما پایش با طنابی بسته شده بوده. او سعی داشته تا با کشیدن طناب، آن را سست کند، ولی قدرتش برای بریدن طناب کافی نبوده؛ و آن‌خبر، یک‌باره طناب را پاره کرد و من آزاد شدم. در لحظه حس سرخوشی وجودم را فراگرفت. حتی برایم جالب بود که خبر پایان دنیا می‌تواند این‌چنین مرا رها کند. برایم نکتۀ مهمی داشت. گویی تازه واقعاً فهمیده باشم که آزادیِ دلم را چه‌چیزی گروگان گرفته! حالا تمام نگرانی‌ها و دغدغه‌ها و حسرت‌هایم جملگی رخت‌ بربسته‌اند. جالب است. می‌توانم بیش از هر زمان دیگری -به‌قول معروف- شور زیستن داشته باشم. احساس آزادی خوشایندی دارم. مثل کسی که از بند گریخته باشد و از دور برای زندان‌بان دست تکان بدهد! پیش‌تر به ذهن خالی از گذشته و آینده و تعلقات دست‌وپاگیر زندگی دنیا فکر کرده‌بودم، ولی حالا فهمیدم که همۀ آن تصورات غلط یا ناقص بوده‌اند. تجربۀ الان، تجربۀ ناب در اکنون زیستن و قدر این لحظه را دانستن است. چون دیگر هیچ‌چیزی مهم نیست! گذشته واقعاً مهم نیست، و آینده‌ای هم وجود ندارد. زمان حال، تمام دارییِ ماست. البته پیش از این‌هم همین بود، ولی باور نمی‌کردیم. گویی باورش برایمان ممکن نبود. حالا ولی ناگزیر، طعم خوشش را عمیق می‌چشیم.
این روزها، خودم را زیر بار هیچ‌فشاری له نمی‌کنم، ولی برایم مهم است که دست‌کم روزهای پایانی را خوب سپری کنم، و در واپسین نفس‌های این تنها فرصت زندگی، تجربه‌ای نسبتاً کامل‌تر از قبل در خوب زندگی‌کردن از سر بگذرانم. معنای خیلی از چیزها عوض شده، اولویت‌ها جابه‌جا شده و سخت‌کوشی به معنای سابق خودش کاری بیهوده است. مثلاً چه‌کار کنم؟ کتاب بخوانم؟ از کتاب‌ها به‌جز اندکی بقیه را کنار می‌گذارم. فرصت شنیدن انبوه حرف‌هایی که قبل از این، وقت را به‌خاطرشان هدر می‌دادم، دیگر نیست؛ حتی اگر در کتاب‌ها باشد! خواندن خیلی از کتاب‌ها ضرورتی ندارد، چه برسد به بقیۀ حرف‌ها. کتاب‌ها و حرف‌هایی که ای بسا قرار بود جنبه‌های سرگرمی یا دانستنِ بی‌هدف یا چنین چیزهایی داشته باشد، یا بعضی از کتاب‌ها که قرار بود برای چندسال آیندۀ کار و زندگی، چراغ برایم بکارند در مسیر، و خب دیگر مسیری نیست! البته کتاب‌هایی هم هستند که می‌خواهمشان. مثلاً آن‌ها که همین لحظه را درخشان می‌کنند، و حتی اگر یک روز از زندگی مانده باشد، آن روز را جلا می‌بخشند.

نگران لذت‌هایی که نچشیده‌ام نیستم. هر سناریویی را که برای بعد از برخورد در نظر بگیریم، باز لذت‌های از دست‌رفته اهمیتی ندارند. اگر آن لذت‌ها را چشیده‌بودم هم قرار نبود الان چیز شگرفی در دستم گذاشته‌باشند. الان، لذت‌بردن برایم اولویت ندارد، خوب زندگی‌کردن اولویت دارد. این‌ خوب‌زندگی‌کردن، البته خودش لذت‌بخش است. همین‌که چشیدن طعم هر لحظه را واقعاً تجربه کنم.
باید حدومرز رسانه‌ها و محفل‌های مجازی‌ای هم -که مردم شبانه‌روز در آن‌ها حرف می‌زنند- درست‌حسابی مشخص شود. آن‌ها را کنار می‌گذارم، و جز یک راه ارتباطی، کاری با بقیه نخواهم داشت. دیگر هیچ‌خبری اهمیت ندارد. مطلقاً اخبار را دنبال نمی‌کنم. تمامی خبرها دربارۀ رویدادهایی است که مربوط به این دنیاست، چیزی که قرار است اندکی بعد به‌پایان برسد. چه‌اهمیتی دارد؟ چه‌اهمیتی دارد که واکنش‌ها نسبت به‌خبر برخورد سیارک چیست و قدرت‌ها و دولت‌ها و شرکت‌ها چه‌تصمیمی می‌گیرند؟ تنها خبری که در این مدت می‌تواند مهم باشد، تکذیب خبر برخورد است، که اگر هم چنین شود، کم‌تر از سه ماه دیگر خودبه‌خود خواهم فهمید، و ترجیح می‌دهم که زودتر نفهمم؛ چون این خبر زندگی خوبی را برایم فراهم کرده.

طبیعتاً دیگر هیچ‌نگرانی هم از بابت کار و معاش ندارم. به‌قدر نانِ شب باید پول دربیاورم، تازه اگر پس‌اندازی به‌این‌مقدار نداشته باشم. پس‌انداز‌کردنِ از این پس هم که طبعاً کاری عبث است. فراغت از این دغدغه بسیار آرامش‌بخش است. پول برای چه؟ در این‌مدت پول فقط به‌قدر خوردن برای نمردن کافی است. از امکانات، هیچ‌چیز دیگری را از آن‌چه ندارم، نمی‌خواهم. نخواستن را دارم تجربه می‌کنم. وه که چه احساس با‌شکوه و لذت‌بخشی است. عین پادشاهی است! دوست دارم صبح‌ها پنجره را باز کنم و دست‌هایم را به‌روی شهر بگشایم و فریاد بزنم که من هیچ نمی‌خواهم، آزادم از خواستن. هیچ، هیچ.» اما این‌کار را نمی‌کنم، چون در وضعیت فعلی، چنین چیزی چندان قهرمانانه نیست، و من در خود خجلم که تا الان به‌تعویق افتاده.

برای تأمین آن مایحتاج اولیه هم شاید دیگر نیازی به پول، و سازوکارهای کار کن - پول بگیر - بخر» نباشد. هفتۀ پیش که برای خرید جزئی رفته‌بودم، هیچ فروشگاهی در محل ندیدم که باز باشد. اغلب مغازه‌ها بسته بودند. یک فروشگاه اینترنتی هم بود که فعلاً کرکره‌اش پایین بود. به‌نظرم منطقی آمد. چرا باید از صبح تا شب دنبال کاسبی باشند؟! بالأخره یک‌جایی را در محلۀ مجاورمان پیدا کردم و کارم راه افتاد. اما کم‌کم و در روزهای اخیر اوضاع عوض شده. بعد از تأییدهای چندبارۀ خبر، و این‌که دیگر همه پذیرفته‌اند که واقعی است، اتفاقات جالبی دارد می‌افتد. دیروز که برای خرید پنیر از خانه بیرون رفتم، بیشتر مغازه‌ها باز بودند. وارد نزدیک‌ترین فروشگاه شدم. دیدم هیچ‌کسی در مغازه نیست. صدا زدم و این‌طرف و آن‌طرف را نگاهی انداختم. روی پیشخوان یک کاغذ چسبیده بود: فروشگاه صلواتی است. هر چیز که نیاز دارید، بردارید.» چه عجیب. البته کمی که فکر کردم، دیدم چندان عجیب هم نیست، اتفاقاً کار معقولی کرده. شاید عجیب این باشد که کسانی این‌کار را نکرده‌اند! شاید امیدی دارند به این‌که خبر تکذیب شود. حتماً عده‌ای هستند که صبح‌ تا شب را در شبکه‌های خبری و کانال‌های خبرگزاری‌ها می‌گذرانند تا بلکه خبری از تکذیب موضوع به‌دست بیاورند. آن لابه‌لا هم در گروه‌های خانوادگی و دوستی و کاری،‌ به‌بحث سر این موضوع می‌پردازند، و آخرین جرعه‌ها را هم هدر می‌دهند. و البته از سوی دیگر مطمئناً کسانی هستند که خیلی خوب و بسیار بهتر از من می‌دانند که چگونه می‌توانند خوب زندگی کنند. به‌حالشان غبطه می‌خورم، ولی به‌هرحال چندان مهم نیست. باید قدر همین ‌زمان را بدانم. رفتم سراغ یخچالِ مغازه و یک پنیر برداشتم. دیروز ناهار نان و پنیر و گردو خوردیم. خوشمزه‌ترین نان و پنیر و گردوی زندگی‌ام تا به‌امروز.

 

آحاد وبلاگ‌نویسان را دعوت می‌کنم، حتی شما دوست عزیز! جلوی جمع اسم نبرم دیگه! در این میان، به‌‌طور ویژه‌تر از اهالی یا علاقه‌مندان به مباحث علوم انسانی دعوت می‌کنم تا از جوانبی غیرشخصی و متفاوت هم به‌موضوع بپردازند. مثلاً از منظر اجتماعی و اخلاقی، مناسبات ی، سازوکارهای اقتصادی، پیامدهای روان‌شناسانه، و مواردی از این قبیل.


 

سیارکی که حدود نودوشش کیلومتر قطر دارد، با سرعتی نزدیک به بیست‌وپنج‌هزار کیلومتر در ساعت در حال نزدیک‌شدن به زمین است. پیش‌بینی‌ها حاکی از آن است که سه‌ماه و ده‌روز دیگر این سیارک به زمین برخورد خواهد کرد و احتمال عدم برخورد آن چیزی کم‌تر از یک‌دهم درصد است. روش‌های مصنوعی جلوگیری از برخورد آن نیز به‌دلایل گوناگون موفق نخواهد بود و راهکاری برای مقابله وجود ندارد. چنین رویدادی در نوع خود کاملاً بی‌سابقه است و تا کنون هیچ‌گاه زمین در معرض تهدیدی در این سطح قرار نگرفته بوده. بر اساس پیش‌بینی‌ها، این رویداد باعث ازمیان‌رفتن حیات بر روی این کرهٔ خاکی خواهد شد و تاریخ بشریت به‌انتها می‌رسد.

تصور کنید که این خبر را از یک منبع موثق دریافت کرده‌اید. سه‌ماه و ده‌روز از تاریخ زندگی انسانی باقی مانده است‌. در این شرایط و برای این مدت کوتاه، چه‌چیزهایی را از دغدغه‌ها، مشغله‌ها، کارها، فکروخیال‌ها و به‌طور کلی از زندگی‌تان رها می‌کنید؟ در این مدت چه‌چیزهایی را حذف می‌کنید، چه‌کارهایی را دیگر دنبال نمی‌کنید و چه‌چیزهایی را دیگر مهم نمی‌شمارید؟


_____  نکات و پیشنهادات  _____

قبل از نوشتن فکر‌ کنید و شرایط را به‌خوبی تصور کنید. ممکن است تا به‌حال به‌مرگ اندیشیده باشید، ولی این موقعیت یک ویژگی خاص دارد؛ این‌که کلاً تاریخ حیات به انتها می‌رسد و دیگر هیچ‌کسی زنده نخواهد بود.

 

نوشته و پُست شما می‌تواند فهرستی از مواردی باشد که آن‌ها را از زندگی حذف می‌کنید. اما اگر دلتان بخواهد دستتان برای خلاقیت و ایده‌پردازی هم باز است. مثلاً می‌توانید روایتی از زبان خودتان بنویسید یا این‌که یک شخصیت داستانی بپرورانید تا از زبان او یا درباره‌اش بگویید. می‌توانید در ساحت فردی یا اجتماعی به‌موضوع نگاه کنید. می‌توانید نسخه‌های متعددی بنویسید که هر کدامش از منظر شخصیتی متفاوت باشد و یا در فاصلهٔ زمانی متفاوتی تا وقوع رویداد نوشته شده باشد. قالب‌های گزارش، یادداشت، روایتی از زبان اول‌شخص یا سوم‌شخص، نامه، دیالوگ و یا هر شکلی را که فکر می‌کنید مناسب است، می‌توانید برای نوشته‌تان انتخاب کنید. فقط حواستان باشد که آن‌چه می‌نویسید ارتباط داشته باشد به‌مواردی که در چنین شرایطی، از زندگی معمولی کنار گذاشته می‌شود.

 

برای دعوت از دیگران ضروری نیست که حتماً اول خودتان بنویسید. می‌توانید -حتی اگر خودتان نمی‌نویسید- دوستانی را دعوت کنید تا بنویسند، تا بتوانید موضوع را از زاویهٔ دید آن‌ها هم نگاه کنید.

 

بد نیست که نام فراخوان را در عنوان یا کلمات کلیدی پستتان قرار دهید. اگر هم وبلاگ ندارید و می‌خواهید در این فراخوان شرکت کنید، می‌توانید نوشته‌تان را پای همین مطلب -به‌جای کامنت- ثبت کنید.

 

تا کنون، وبلاگ‌های بنده و دامنِ گلدارِ اسپی و خانم دایناسور برای این موضوع نوشته‌اند.

 

 

 


این مطلب برای فراخوان فصل پایان نوشته شده‌است.

 

شانزده روز از تأیید خبر می‌گذرد. کم‌تر از سه‌ماه دیگر پیش رو داریم. فکر می‌کنم برای خیلی‌ها، زندگی معنای خودش را به‌یک‌باره از دست داده. دیگر هیچ هدفی وجود ندارد که دنبال شود. ساختمان‌هایی که از خیال و آرزوها ساخته شده بود و قرار بود در آینده‌ای برای ست اختیار شود، همگی فروریخته. دیگر زندگی برای چه؟! چه‌چیزی قرار است به‌زندگی ارزش ببخشد؟ البته کسانی هستند که هم‌چنان زندگی را دوست دارند، یا برایشان معنا دارد؛ مثلاً کسانی که زندگی شورمندانه‌ای دارند و خودِ زندگی بدون هیچ افزودنی برایشان مطلوب است، و یا کسانی که به زندگی بعد از مرگ معتقدند. دیگران، اما روزهای پوچ و عبثی را از زندگی می‌گذرانند. آیا می‌شود برایش کاری کرد؟ نمی‌دانم.

من وقتی خبر را شنیدم، در همان‌لحظه بسیار خوشحال شدم. شبیه کسی بودم که تا پیش از آن برای گریز تلاش می‌کرده، اما پایش با طنابی بسته شده بوده. او سعی داشته تا با کشیدن طناب، آن را سست کند، ولی قدرتش برای بریدن طناب کافی نبوده؛ و آن‌خبر، یک‌باره طناب را پاره کرد و من آزاد شدم. در لحظه حس سرخوشی وجودم را فراگرفت. حتی برایم جالب بود که خبر پایان دنیا می‌تواند این‌چنین مرا رها کند. برایم نکتۀ مهمی داشت. گویی تازه واقعاً فهمیده باشم که آزادیِ دلم را چه‌چیزی گروگان گرفته! حالا تمام نگرانی‌ها و دغدغه‌ها و حسرت‌هایم جملگی رخت‌ بربسته‌اند. جالب است. می‌توانم بیش از هر زمان دیگری -به‌قول معروف- شور زیستن داشته باشم. احساس آزادی خوشایندی دارم. مثل کسی که از بند گریخته باشد و از دور برای زندان‌بان دست تکان بدهد! پیش‌تر به ذهن خالی از گذشته و آینده و تعلقات دست‌وپاگیر زندگی دنیا فکر کرده‌بودم، ولی حالا فهمیدم که همۀ آن تصورات غلط یا ناقص بوده‌اند. تجربۀ الان، تجربۀ ناب در اکنون زیستن و قدر این لحظه را دانستن است. چون دیگر هیچ‌چیزی مهم نیست! گذشته واقعاً مهم نیست، و آینده‌ای هم وجود ندارد. زمان حال، تمام دارییِ ماست. البته پیش از این‌هم همین بود، ولی باور نمی‌کردیم. گویی باورش برایمان ممکن نبود. حالا ولی ناگزیر، طعم خوشش را عمیق می‌چشیم.
این روزها، خودم را زیر بار هیچ‌فشاری له نمی‌کنم، ولی برایم مهم است که دست‌کم روزهای پایانی را خوب سپری کنم، و در واپسین نفس‌های این تنها فرصت زندگی، تجربه‌ای نسبتاً کامل‌تر از قبل در خوب زندگی‌کردن از سر بگذرانم. معنای خیلی از چیزها عوض شده، اولویت‌ها جابه‌جا شده و سخت‌کوشی به معنای سابق خودش کاری بیهوده است. مثلاً چه‌کار کنم؟ کتاب بخوانم؟ از کتاب‌ها به‌جز اندکی بقیه را کنار می‌گذارم. فرصت شنیدن انبوه حرف‌هایی که قبل از این، وقت را به‌خاطرشان هدر می‌دادم، دیگر نیست؛ حتی اگر در کتاب‌ها باشد! خواندن خیلی از کتاب‌ها ضرورتی ندارد، چه برسد به بقیۀ حرف‌ها. کتاب‌ها و حرف‌هایی که ای بسا قرار بود جنبه‌های سرگرمی یا دانستنِ بی‌هدف یا چنین چیزهایی داشته باشد، یا بعضی از کتاب‌ها که قرار بود برای چندسال آیندۀ کار و زندگی، چراغ برایم بکارند در مسیر، و خب دیگر مسیری نیست! البته کتاب‌هایی هم هستند که می‌خواهمشان. مثلاً آن‌ها که همین لحظه را درخشان می‌کنند، و حتی اگر یک روز از زندگی مانده باشد، آن روز را جلا می‌بخشند.

نگران لذت‌هایی که نچشیده‌ام نیستم. هر سناریویی را که برای بعد از برخورد در نظر بگیریم، باز لذت‌های از دست‌رفته اهمیتی ندارند. اگر آن لذت‌ها را چشیده‌بودم هم قرار نبود الان چیز شگرفی در دستم گذاشته‌باشند. الان، لذت‌بردن برایم اولویت ندارد، خوب زندگی‌کردن اولویت دارد. این‌ خوب‌زندگی‌کردن، البته خودش لذت‌بخش است. همین‌که چشیدن طعم هر لحظه را واقعاً تجربه کنم.
باید حدومرز رسانه‌ها و محفل‌های مجازی‌ای هم -که مردم شبانه‌روز در آن‌ها حرف می‌زنند- درست‌حسابی مشخص شود. آن‌ها را کنار می‌گذارم، و جز یک راه ارتباطی، کاری با بقیه نخواهم داشت. دیگر هیچ‌خبری اهمیت ندارد. مطلقاً اخبار را دنبال نمی‌کنم. تمامی خبرها دربارۀ رویدادهایی است که مربوط به این دنیاست، چیزی که قرار است اندکی بعد به‌پایان برسد. چه‌اهمیتی دارد؟ چه‌اهمیتی دارد که واکنش‌ها نسبت به‌خبر برخورد سیارک چیست و قدرت‌ها و دولت‌ها و شرکت‌ها چه‌تصمیمی می‌گیرند؟ تنها خبری که در این مدت می‌تواند مهم باشد، تکذیب خبر برخورد است، که اگر هم چنین شود، کم‌تر از سه ماه دیگر خودبه‌خود خواهم فهمید، و ترجیح می‌دهم که زودتر نفهمم؛ چون این خبر زندگی خوبی را برایم فراهم کرده.

طبیعتاً دیگر هیچ‌نگرانی هم از بابت کار و معاش ندارم. به‌قدر نانِ شب باید پول دربیاورم، تازه اگر پس‌اندازی به‌این‌مقدار نداشته باشم. پس‌انداز‌کردنِ از این پس هم که طبعاً کاری عبث است. فراغت از این دغدغه بسیار آرامش‌بخش است. پول برای چه؟ در این‌مدت پول فقط به‌قدر خوردن برای نمردن کافی است. از امکانات، هیچ‌چیز دیگری را از آن‌چه ندارم، نمی‌خواهم. نخواستن را دارم تجربه می‌کنم. وه که چه احساس با‌شکوه و لذت‌بخشی است. عین پادشاهی است! دوست دارم صبح‌ها پنجره را باز کنم و دست‌هایم را به‌روی شهر بگشایم و فریاد بزنم که من هیچ نمی‌خواهم، آزادم از خواستن. هیچ، هیچ.» اما این‌کار را نمی‌کنم، چون در وضعیت فعلی، چنین چیزی چندان قهرمانانه نیست، و من در خود خجلم که تا الان به‌تعویق افتاده.

برای تأمین آن مایحتاج اولیه هم شاید دیگر نیازی به پول، و سازوکارهای کار کن - پول بگیر - بخر» نباشد. هفتۀ پیش که برای خرید جزئی رفته‌بودم، هیچ فروشگاهی در محل ندیدم که باز باشد. اغلب مغازه‌ها بسته بودند. یک فروشگاه اینترنتی هم بود که فعلاً کرکره‌اش پایین بود. به‌نظرم منطقی آمد. چرا باید از صبح تا شب دنبال کاسبی باشند؟! بالأخره یک‌جایی را در محلۀ مجاورمان پیدا کردم و کارم راه افتاد. اما کم‌کم و در روزهای اخیر اوضاع عوض شده. بعد از تأییدهای چندبارۀ خبر، و این‌که دیگر همه پذیرفته‌اند که واقعی است، اتفاقات جالبی دارد می‌افتد. دیروز که برای خرید چندی از حبوبات و لبنیات از خانه بیرون رفتم، بیشتر مغازه‌ها باز بودند. وارد نزدیک‌ترین فروشگاه شدم. دیدم هیچ‌کسی در مغازه نیست. صدا زدم و این‌طرف و آن‌طرف را نگاهی انداختم. روی پیشخوان یک کاغذ چسبیده بود: فروشگاه صلواتی است. هر چیز که نیاز دارید، بردارید.» چه عجیب. البته کمی که فکر کردم، دیدم چندان عجیب هم نیست، اتفاقاً کار معقولی کرده. شاید عجیب این باشد که کسانی این‌کار را نکرده‌اند! شاید امیدی دارند به این‌که خبر تکذیب شود. حتماً عده‌ای هستند که صبح‌ تا شب را در شبکه‌های خبری و کانال‌های خبرگزاری‌ها می‌گذرانند تا بلکه خبری از تکذیب موضوع به‌دست بیاورند. آن لابه‌لا هم در گروه‌های خانوادگی و دوستی و کاری،‌ به‌بحث سر این موضوع می‌پردازند، و آخرین جرعه‌ها را هم هدر می‌دهند. و البته از سوی دیگر مطمئناً کسانی هستند که خیلی خوب و بسیار بهتر از من می‌دانند که چگونه می‌توانند خوب زندگی کنند. به‌حالشان غبطه می‌خورم، ولی به‌هرحال چندان مهم نیست. باید قدر همین ‌زمان را بدانم. از آن‌چه نیاز داشتیم، به‌همان‌قدر متعارف همیشگی از مغازه برداشتم و برگشتم.

 

آحاد وبلاگ‌نویسان را دعوت می‌کنم، حتی شما دوست عزیز! جلوی جمع اسم نبرم دیگه! در این میان، به‌‌طور ویژه‌تر از اهالی یا علاقه‌مندان به مباحث علوم انسانی دعوت می‌کنم تا از جوانبی غیرشخصی و متفاوت هم به‌موضوع بپردازند. مثلاً از منظر اجتماعی و اخلاقی، مناسبات ی، سازوکارهای اقتصادی، پیامدهای روان‌شناسانه، و مواردی از این قبیل.


 

سیارکی که حدود نودوشش کیلومتر قطر دارد، با سرعتی نزدیک به بیست‌وپنج‌هزار کیلومتر در ساعت در حال نزدیک‌شدن به زمین است. پیش‌بینی‌ها حاکی از آن است که سه‌ماه و ده‌روز دیگر این سیارک به زمین برخورد خواهد کرد و احتمال عدم برخورد آن چیزی کم‌تر از یک‌دهم درصد است. روش‌های مصنوعی جلوگیری از برخورد آن نیز به‌دلایل گوناگون موفق نخواهد بود و راهکاری برای مقابله وجود ندارد. چنین رویدادی در نوع خود کاملاً بی‌سابقه است و تا کنون هیچ‌گاه زمین در معرض تهدیدی در این سطح قرار نگرفته بوده. بر اساس پیش‌بینی‌ها، این رویداد باعث ازمیان‌رفتن حیات بر روی این کرهٔ خاکی خواهد شد و تاریخ بشریت به‌انتها می‌رسد.

تصور کنید که این خبر را از یک منبع موثق دریافت کرده‌اید. سه‌ماه و ده‌روز از تاریخ زندگی انسانی باقی مانده است‌. در این شرایط و برای این مدت کوتاه، چه‌چیزهایی را از دغدغه‌ها، مشغله‌ها، کارها، فکروخیال‌ها و به‌طور کلی از زندگی‌تان رها می‌کنید؟ در این مدت چه‌چیزهایی را حذف می‌کنید، چه‌کارهایی را دیگر دنبال نمی‌کنید و چه‌چیزهایی را دیگر مهم نمی‌شمارید؟


_____  نکات و پیشنهادات  _____

قبل از نوشتن فکر‌ کنید و شرایط را به‌خوبی تصور کنید. ممکن است تا به‌حال به‌مرگ اندیشیده باشید، ولی این موقعیت یک ویژگی خاص دارد؛ این‌که کلاً تاریخ حیات به انتها می‌رسد و دیگر هیچ‌کسی زنده نخواهد بود.

 

نوشته و پُست شما می‌تواند فهرستی از مواردی باشد که آن‌ها را از زندگی حذف می‌کنید. اما اگر دلتان بخواهد دستتان برای خلاقیت و ایده‌پردازی هم باز است. مثلاً می‌توانید روایتی از زبان خودتان بنویسید یا این‌که یک شخصیت داستانی بپرورانید تا از زبان او یا درباره‌اش بگویید. می‌توانید در ساحت فردی یا اجتماعی به‌موضوع نگاه کنید. می‌توانید نسخه‌های متعددی بنویسید که هر کدامش از منظر شخصیتی متفاوت باشد و یا در فاصلهٔ زمانی متفاوتی تا وقوع رویداد نوشته شده باشد. قالب‌های گزارش، یادداشت، روایتی از زبان اول‌شخص یا سوم‌شخص، نامه، دیالوگ و یا هر شکلی را که فکر می‌کنید مناسب است، می‌توانید برای نوشته‌تان انتخاب کنید. فقط حواستان باشد که آن‌چه می‌نویسید ارتباط داشته باشد به‌مواردی که در چنین شرایطی، از زندگی معمولی کنار گذاشته می‌شود.

 

برای دعوت از دیگران ضروری نیست که حتماً اول خودتان بنویسید. می‌توانید -حتی اگر خودتان نمی‌نویسید- دوستانی را دعوت کنید تا بنویسند، تا بتوانید موضوع را از زاویهٔ دید آن‌ها هم نگاه کنید.

 

بد نیست که نام فراخوان را در عنوان یا کلمات کلیدی پستتان قرار دهید. اگر هم وبلاگ ندارید و می‌خواهید در این فراخوان شرکت کنید، می‌توانید نوشته‌تان را پای همین مطلب -به‌جای کامنت- ثبت کنید.

 

تا کنون، وبلاگ‌های بنده و دامنِ گلدارِ اسپی و خانم دایناسور و روایات پراکنده برای این موضوع نوشته‌اند.

 

 

 


یک چاقوی بزرگ و بسیار تیز و بُرنده را در نظر بگیرید. ساخته شده برای بریدن چیزهایی مثل گوشت، و کارش را به‌خوبی انجام می‌دهد. حالا اگر آن‌چاقو را بردارم و با آن شروع به‌بریدن سنگ کنم، نتیجه چه خواهد بود؟ سنگ بریده نمی‌شود، اما چاقو خاصیتش را از دست می‌دهد. دیگر گوشت را هم درست نمی‌برد. دکمۀ کنترل از راه‌دور تلویزیون را در نظر بگیرید. اگر آن را آرام بفشارید به‌خوبی کار می‌کند. شاید اگر باتری آن ضعیف شود و خوب کار نکند، یک کاربر نابلد دکمه‌ها را با زور زیادی فشار دهد، چون فکر می‌کند مشکل از کارکرد دکمه‌هاست. این باعث می‌شود که بعد از مدتی، حتی وقتی باتری جدید داخل آن می‌گذارید، دکمه فقط با فشار زیاد کار کند. دیگر مثل روز اول کارش را درست انجام نمی‌دهد.
احساسات و عواطف ما چه خاصیتی دارد؟ آیا یک ابزار بسیار کارآمد و ارزشمند برای آن نیست که در قبال انسان‌های دیگر محبت داشته‌باشیم، ستم را در حق ستم‌دیده تاب نیاوریم، و برای کمک‌کردن به کسی که یاری‌مان را انتظار دارد، تحریک شویم؟ آیا ما را برای اخلاقی‌زیستن، سخاوت‌مندانه یاری نمی‌کند؟ فکر می‌کنم احساسات یک چاقوی بُرنده برای تعامل درست با دیگران است. عواطف دکمه‌های حساس دستگاه کنترل است که ما را برای انجام وظایفمان کمک می‌کند. اما اگر با آن‌ها سنگ ببریم، یا بیهوده و خیره‌سرانه دکمه‌هایش را زیادی بفشاریم، چه اتفاقی می‌افتد؟


به‌اطرافم نگاهی می‌اندازم. دورتادور، پر است از عواملی که بیهوده احساساتمان را برمی‌انگیزند، و گاهی بسیار شدید و مصرانه. در نتیجه، شاید نسبت به محرک‌های ضعیف‌تر -مثل تماشای حال زار کارگری خسته در معابر، اما بدون داشتن موسیقی متن- واکنشی نشان ندهیم. موسیقی‌هایی که مدام به‌گوشمان می‌خورد، ویدیوها، فیلم‌ها و سریال‌های متعددی که رسانه‌ها برایمان تدارک می‌بینند، و شاید از همۀ این‌ها مهم‌تر تبلیغات رسانه‌ای و شهری، صاف عواطف ما را هدف قرار می‌دهند و تکاپو می‌کنند تا برای تحریک آن‌ها از رقبا پیشی بگیرند. عادت می‌کنیم به احساساتی شدن با ابزارهایی این‌چنین. تعادل واکنش‌های احساسی‌مان به‌هم می‌ریزد. حساسیتش کند می‌شود. دیگر از کنار خیلی چیزها ساده می‌گذریم، ولی در عوض یک‌جاهایی بیهوده احساساتی می‌شویم و حالمان دگرگون می‌شود. از نرسیدن یک عاشق خیالی به‌معشوقش، در یک فیلم لوس رمانتیک می‌گرییم، ولی ناجوانمردی ستمگران عین خیالمان نیست. چاقویمان نه سنگ را بریده، و نه دیگر به‌درد آشپزی می‌خورد. دستگاه کنترلمان دیگر با باتری نو هم خوب کار نمی‌کند، چون احتمالاً واقعیت‌های زندگی به‌قدر -مثلاً- تصاویر اغراق‌شدۀ فیلم‌های خوش‌ساخت برای فشردن دکمه‌های ضعیف‌شدۀ دستگاه کنترل‌ازراه‌دورِ عواطفمان زور ندارند. از خاصیت می‌افتیم. الکی احساساتی می‌شویم، و نسبت به واقعیت‌ها بی‌تفاوتیم.

 

 

راهکار چیست؟ رسانه‌هایمان را خاموش کنیم؟ چشم‌ها و گوش‌هایمان را ببندیم؟ به‌تبلیغات شهری نگاه نکنیم؟ نمی‌دانم چه‌قدر این‌کارها عملی باشند. شاید ما چاقویمان را روی سنگ نکشیم، ولی سنگ‌ها چاقو را احاطه کنند و راه گریزی نباشد. پس چاره چیست؟ آیا می‌شود کاری کرد؟ نمی‌دانم، ولی می‌توانم امیدوار باشم که هوشیاری و خودآگاهی کمک کند. مثلاً اگر سوار خودروی عمومی می‌شوم و از رادیوی روشنش یک موسیقی غم‌انگیز در حال پخش باشد، بدون آن‌که حواسم باشد حال‌وهوایم عوض می‌شود. شاید در لحظه، فشار انگشتان آن موسیقی را روی دستگاه کنترلم احساس نمی‌کنم، ولی بالاخره کنترل کار می‌کند و مرا غرق می‌کند در غم و اندوه و حسرت و آن‌چه اغلب حال بد» نامیده می‌شود. خب، حالا خودآگاهی چگونه می‌تواند کمک کند؟ اگر غلیان یک احساس را در خودم دیدم، تأملی بکنم که چرا چنین شد. آیا پای پست‌های شبکه‌های اجتماعی، تبلیغات رسانه‌ای و شهری، یک تصویر سینمایی یا قطعه‌ای موسیقایی در کار است؟ خب اگر چنین است به‌آن‌ توجهی نمی‌کنم. لازم نیست کاری انجام دهم. به‌زودی اثرش محو می‌شود. اما اگر حواسم نباشد، ذهنم را مشغول این احساس می‌کنم و بیهوده اثرش را کش می‌دهم. آیا احساسم را عذاب وجدان ناشی از رنجاندنِ ناخواستۀ یک دوست تحریک کرده‌است؟ خب پس اعتنا می‌کنم، اهمیت می‌دهم و اقدام می‌کنم. خوشبختانه در این‌طور موارد، می‌شود کاری انجام داد. چاقو سنگ را نمی‌برد، ولی گوشت را می‌برد. وقتی کارم را انجام دهم، لبخند حاکی از بخشش و پذیرش آن دوست، دکمۀ احساس رضایت و خوشحالی را روی دستگاه کنترلم می‌فشارد. هر احساس ناراحتی واقعی، مقدمه‌ای فراهم می‌کند برای یک احساس خوب واقعی. اما امان از محرک‌های دروغین. امان از تبلیغاتی که از عواطف انسانی‌مان سوءاستفادۀ ابزاری می‌کنند. امان از اصرار صنعت هنر و رسانه برای بریدن سنگ با چاقوی تیز و ارزشمندمان.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها